پارت 4
پارت 4
عشق در دشمنی
+خب بیا ببرمت خونت
_ها؟ اها خب نه نیاز نیس تاکسی میگیرم
+نه خودم میرسونمت بعد خودمم کار دارم
_باشه
تهیونگ رف پیش ماشینش و گف بیا سوار شو، ات وقتی ماشین تهیونگو دید خوشکش زد، ماشین آرزوهاش جلو چشمش بود،
+ات هواست کجاس بیا بشین
_ا. ا. این ماشین توعه؟
+اوم چطور مگه
_خیلییییی خوشکلهههه میشه بهش دست بزنم؟(ذوق و کیوت)
+اره (خنده)
_ماشین آرزوهاممممم جلو چشممههههههه اوفههههه نگاا خیلی خوشکتر از عکسه اوخیییی من اگه داشتمش باهاش بیرون نمیرفتم، میزاشتم تو، خونه فقط یک دل سیر بهش نگا میکردم اوففهه ای جانممم(ذوق و کیوت)
+میخای ماشینمو بهت بدم؟
_نه بابا هه چیه مهربون شدی
+هه بیا بشین داخلش رو هم ببین اگه میخای خودت برو رانندگی کن
_جاااننننن منننن (ذوق و کیوت)
+اره (نیشخند)
از زبان نویسدنده
ات، تهیونگ رو در حد 4 مین بغل کرد و رف نشست تو ماشین و داشت نگا میکرد و ذوق کرده بود، ات پشت فرمون ننشست چون رانندگی بلد نبود....
+خب بریم
_ارهههههه (با ذوق)
+باشه، راستی چرا ننشستی پشت فرمون
_خب رانندگی بلد نیستم
+تو بزرگی اونوقت بلد نیستی رانندگی کنی فردا عصری میام دنبالت که بریم بهت رانندگی یاد بدم...
_ووییییی میسیییییی(ذوق)
+خاهش میکنم...
از زبان نویسنده
تهیونگ ات رو رسوند خونه و ات عذر خاهی و ازش تشکر. کرد و رفت داخل
_هوفففف من واقعا خستم
تهیونگ خیلی مهربونه، من واقعا اشتباه درموردش فکر میکردم... اون پسر خوبیه...
از زبان نویسنده
ات بعد چند مین ات گرسنش شد و بلند شد رامیون درست کنه ولی گوشیش زنگ میخوره، شماره ناشناس بود، ات جواب داد
_الو؟
ناشناس) اوممم خبری ازت نیس
_شما کی باشی؟
ناشناس) به وقتش منو میشناسی، امروز ساعت 6 عقر بیا کافه ای که همیشه تو و دوستت میرین، اونجا منتظرتم
+باشه
شماره قطع کرد...
از زبان نویسنده
ات همش به اون شماره ناشناسه فکر میکنه که چیکارش داره و اون کیه و استرس گرفته بود که نکنه پسر عموشه (بچه ها پسر عموش به خاطر اموال پدر ات، پدر و مادر ات رو کشته و یبار ات رو خاست بکشه که پلیسا اومدن و اونو گرفتن)
بعد یه ساعت لینا اومد
~سلاااممممممم خوبی
_سلام اره خوبممم
~راستی واقعا تهیونگ تو رو سوار ماشینش کرده؟
_اره چطور؟
~چون همه ی بچه های دانشگاه دهنشون باز مونده، تهیونگ تا هالا نزاشته کسی نزدیک ماشینش بشه به جز کوک
_عع واقعا اونوقت چطور من رو گذاشت؟
~آیییی کلک چطور مخشو زدی؟
_ععع من مخشو نزدم نه اون منو دوس داره نه من، بعدشم ما فقط دوست شدیم دیکه دشمنم نیست
~دوست شدینننن؟؟؟
_اره
~خببب پس من راحت میتونم به کوک اعتراف کنممممم(با خوشحالی و یکم قر)
_تففف
راستی چند ساعت پیش یکی بهم زنگ زد گفت که ساعت 6 عصر برم کافه ای که ما همیشه میریم
عشق در دشمنی
+خب بیا ببرمت خونت
_ها؟ اها خب نه نیاز نیس تاکسی میگیرم
+نه خودم میرسونمت بعد خودمم کار دارم
_باشه
تهیونگ رف پیش ماشینش و گف بیا سوار شو، ات وقتی ماشین تهیونگو دید خوشکش زد، ماشین آرزوهاش جلو چشمش بود،
+ات هواست کجاس بیا بشین
_ا. ا. این ماشین توعه؟
+اوم چطور مگه
_خیلییییی خوشکلهههه میشه بهش دست بزنم؟(ذوق و کیوت)
+اره (خنده)
_ماشین آرزوهاممممم جلو چشممههههههه اوفههههه نگاا خیلی خوشکتر از عکسه اوخیییی من اگه داشتمش باهاش بیرون نمیرفتم، میزاشتم تو، خونه فقط یک دل سیر بهش نگا میکردم اوففهه ای جانممم(ذوق و کیوت)
+میخای ماشینمو بهت بدم؟
_نه بابا هه چیه مهربون شدی
+هه بیا بشین داخلش رو هم ببین اگه میخای خودت برو رانندگی کن
_جاااننننن منننن (ذوق و کیوت)
+اره (نیشخند)
از زبان نویسدنده
ات، تهیونگ رو در حد 4 مین بغل کرد و رف نشست تو ماشین و داشت نگا میکرد و ذوق کرده بود، ات پشت فرمون ننشست چون رانندگی بلد نبود....
+خب بریم
_ارهههههه (با ذوق)
+باشه، راستی چرا ننشستی پشت فرمون
_خب رانندگی بلد نیستم
+تو بزرگی اونوقت بلد نیستی رانندگی کنی فردا عصری میام دنبالت که بریم بهت رانندگی یاد بدم...
_ووییییی میسیییییی(ذوق)
+خاهش میکنم...
از زبان نویسنده
تهیونگ ات رو رسوند خونه و ات عذر خاهی و ازش تشکر. کرد و رفت داخل
_هوفففف من واقعا خستم
تهیونگ خیلی مهربونه، من واقعا اشتباه درموردش فکر میکردم... اون پسر خوبیه...
از زبان نویسنده
ات بعد چند مین ات گرسنش شد و بلند شد رامیون درست کنه ولی گوشیش زنگ میخوره، شماره ناشناس بود، ات جواب داد
_الو؟
ناشناس) اوممم خبری ازت نیس
_شما کی باشی؟
ناشناس) به وقتش منو میشناسی، امروز ساعت 6 عقر بیا کافه ای که همیشه تو و دوستت میرین، اونجا منتظرتم
+باشه
شماره قطع کرد...
از زبان نویسنده
ات همش به اون شماره ناشناسه فکر میکنه که چیکارش داره و اون کیه و استرس گرفته بود که نکنه پسر عموشه (بچه ها پسر عموش به خاطر اموال پدر ات، پدر و مادر ات رو کشته و یبار ات رو خاست بکشه که پلیسا اومدن و اونو گرفتن)
بعد یه ساعت لینا اومد
~سلاااممممممم خوبی
_سلام اره خوبممم
~راستی واقعا تهیونگ تو رو سوار ماشینش کرده؟
_اره چطور؟
~چون همه ی بچه های دانشگاه دهنشون باز مونده، تهیونگ تا هالا نزاشته کسی نزدیک ماشینش بشه به جز کوک
_عع واقعا اونوقت چطور من رو گذاشت؟
~آیییی کلک چطور مخشو زدی؟
_ععع من مخشو نزدم نه اون منو دوس داره نه من، بعدشم ما فقط دوست شدیم دیکه دشمنم نیست
~دوست شدینننن؟؟؟
_اره
~خببب پس من راحت میتونم به کوک اعتراف کنممممم(با خوشحالی و یکم قر)
_تففف
راستی چند ساعت پیش یکی بهم زنگ زد گفت که ساعت 6 عصر برم کافه ای که ما همیشه میریم
۲.۴k
۲۳ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.