دلبر کوچولو

دلبر کوچولو
#پارت_۴۴
نه، نمی‌تونستم بزارم بلایی سرش بیاره، اونم وقتی تا این حد حال دلم رو خوب کرده بود!
سریع رفتم سمتشون و تا مهگل خواست قدمی برداره مقابلش قرار گرفتم، بلند و مثلا متعجب گفتم:
_چخبره اینجا؟
مهگل درحالی که سعی می‌کرد منو کنار بزنه گفت:
_تو دخالت نکن، من حال اینو بگیرم.
_بسه، برو تو اتاقت مهگل.
باز محکم‌تر تکونم داد:
_برو کنار ارسلان...
_مهگل!
با دادی که زدم از حرکت ایستاد و کم کم فشاری که به دستم میاورد که کنارم بزنه کم شد.
ناباور نگاهم کرد ، انگار باور نمی‌کرد جلوی یه خدمه سرش داد زدم.
نمی‌تونستم بزارم آسیبی بهش بزنه، حتی اگه حقش باشه!
ناخواسته زیادی در حقم خوبی کرده بود.
_همین الان برو تو اتاقت مهگل.
مکثی کردم و برای اینکه یکم خر بشه گفتم:
_خودم حسابشو میرسم.
مهگل با پوزخند گوشه لبش به دختری که تقریبا پشتم گم‌ شده بود خیره شده بود!
با احساس سنگینی نگاهم، نگاهی با پیروزی بهم انداخت.
با غرور نگاهش رو گرفت و بی‌هیچ حرفی رفت.
باز صدای دختره بلند شد:
_خب منتظرم؟
خونسرد برگشتم سمتش و بهش خیره شدم !
همانطور که حدس زده بودم وقتی دید ریلکسم کمی ترس توی نگاهش نشست.
_بیا دنبالم.
و خودم راه افتادم سمت اتاق که صداش از پشتم بلند شد:
_من پامو تو اتاق تو نمیزارم، همینجا بگو‌ چکارم داری؟
با شنیدن این حرف، خون تو صورتم خوشید، گره‌ی بین ابروهام کورتر شد و دستم گره خورد به بازوهایش !
از میون دندون‌های جفت شده‌ام غریدم:
_راه بیوفت، تو اینجا تعیین نمی‌کنی که چکار می‌کنی مفهومه؟
حرفی نداشت برای گفتن، با اخم بازوشو از تو دستم کشید بیرون و راه افتاد.
با پوزخند دنبالش راه افتادم.
جلوی در اتاق ایستاد و نگاهشو دوخت به زمین، در و باز کردم و به سمت داخل هلش دادم که صداش بلند شد:
_مثل آدم بگی برو داخل میرما، نیاز نیست هی این بازو منو مثل کش تنبون بکشی !
بدون اینکه توجه‌ای بهش کنم رو مبل راحتی نشستم.
با سر اشاره کردم بشینه، چشم‌ غره‌ای بهم رفت رو دورترین نقطه از من نشست.
دو دقیقه همون‌طور به اخم نشسته بود و نگاه در و دیوار می‌کرد، بلاخره طاقت نیاورد و گفت:
_خب نمیخوای شروع کنی؟
دیدگاه ها (۰)

دلبر گوچولو• #پارت_45 •گلوم رو صاف کردم و گفتم:_میخوام یه کا...

• #پارت_46 #دیانا با بغض از اتاق اون بی ریخت خارج شدم.از آدم...

دلبر کوچولو • #پارت_40 • وارد سالن شدم و روبه عمه گفتم:

دلبر کوچولو• #پارت۴۲ •سرم و برگردوندم و به عمه نگاه کردم، زن...

بهم گفت, عشق ' مثل بازی می مونه. تو هر بازی یکی می بره یکی م...

رمان رویای منپارت ۱۳+بیا(دستاشو با لبخند باز کرد) -ویینگ خوب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط