• پارت 46
• #پارت_46
#دیانا
با بغض از اتاق اون بی ریخت خارج شدم.
از آدمهایی که از نقطه ضعف طرف مقابلشون استفاده میکنن تا به هدفشون برسن متنفر بودم !
نفس عمیقی کشیدم و رفتم تو فکر، اگه بخوای مثبت فکر کنی بد هم نشد.
خودمم خسته شده بودم از این روزهای تکراری ، یه تنوع بد نبود.
اینجوری میتونستم جواب توهین های اون عجوزه هم بدم!
ولی یه ترسی تو دلم بود، اگه بدبختم کرد چی؟ هرکاری از آدمهای این عمارت بر میاد !
سری تکون دادم و سعی کردم فکرهای منفی رو از سرم دور کنم.
#ارباب_ارسلان
صبح زودتر و سرحال تر از همیشه بیدار شدم...
یه دوش گرفتم و صورتم هم اصلاح کردم ، موهام و طبق عادت همیشه دادم بالا.
از بین لباسهام یه لباس گرمکن قهوهای برداشتم با یه شلوار جین مشکی !
با رضایت نگاهی از تو آینه به خودم انداختم.
یه دوش حسابی هم با ادکلن گرفتم و با رضایت دل از آینه کندم.
در اتاق رو باز کردم و وارد سالن شدم...
با دیدن دختر ظریفی که سینی به دست داره هلک و هلک از پلهها میاد بالا ابرویی بالا انداختم
دست به سینه بهش خیره شدم.
به بالای پلهها که رسید نفس عمیقی کشید و سرش رو آورد بالا، با دیدن من که آماده بالا پلهها ایستاده بودم تعجب کرد !
شوکه گفت:
_ارباب دیر رسیدم؟
_نه، صبحانه ام رو امروز پایین میخورم.
با غیض نگاهم کرد، میشد فهمید بخاطر اینکه سینی رو از این همه پله آورده بالا زورش گرفته !
شونهای بالا انداختم و رفتم پایین
وارد سالن غذاخوری شدم، مهگل و عمه درحال خوردن بودن.
عادت نداشتم اول سلام کنم، بنابراین در سکوت پشت میز نشستم و بلند گفتم:
_صبحانه منو بیار اینجا.
#دیانا
با بغض از اتاق اون بی ریخت خارج شدم.
از آدمهایی که از نقطه ضعف طرف مقابلشون استفاده میکنن تا به هدفشون برسن متنفر بودم !
نفس عمیقی کشیدم و رفتم تو فکر، اگه بخوای مثبت فکر کنی بد هم نشد.
خودمم خسته شده بودم از این روزهای تکراری ، یه تنوع بد نبود.
اینجوری میتونستم جواب توهین های اون عجوزه هم بدم!
ولی یه ترسی تو دلم بود، اگه بدبختم کرد چی؟ هرکاری از آدمهای این عمارت بر میاد !
سری تکون دادم و سعی کردم فکرهای منفی رو از سرم دور کنم.
#ارباب_ارسلان
صبح زودتر و سرحال تر از همیشه بیدار شدم...
یه دوش گرفتم و صورتم هم اصلاح کردم ، موهام و طبق عادت همیشه دادم بالا.
از بین لباسهام یه لباس گرمکن قهوهای برداشتم با یه شلوار جین مشکی !
با رضایت نگاهی از تو آینه به خودم انداختم.
یه دوش حسابی هم با ادکلن گرفتم و با رضایت دل از آینه کندم.
در اتاق رو باز کردم و وارد سالن شدم...
با دیدن دختر ظریفی که سینی به دست داره هلک و هلک از پلهها میاد بالا ابرویی بالا انداختم
دست به سینه بهش خیره شدم.
به بالای پلهها که رسید نفس عمیقی کشید و سرش رو آورد بالا، با دیدن من که آماده بالا پلهها ایستاده بودم تعجب کرد !
شوکه گفت:
_ارباب دیر رسیدم؟
_نه، صبحانه ام رو امروز پایین میخورم.
با غیض نگاهم کرد، میشد فهمید بخاطر اینکه سینی رو از این همه پله آورده بالا زورش گرفته !
شونهای بالا انداختم و رفتم پایین
وارد سالن غذاخوری شدم، مهگل و عمه درحال خوردن بودن.
عادت نداشتم اول سلام کنم، بنابراین در سکوت پشت میز نشستم و بلند گفتم:
_صبحانه منو بیار اینجا.
۴.۱k
۰۱ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.