دلبر گوچولو
دلبر گوچولو
• #پارت_45 •
گلوم رو صاف کردم و گفتم:
_میخوام یه کاری برام بکنی.
نگاهم رو دوختم به چشماش تا قشنگ واکنششو ببینم، کنجکاو شده بود !
_خیر باشه، چکاری؟
خیلی ریلکس گفتم:
_ادای عاشق هارو در بیاری، یعنی چطور بگم باید جلوی عمم و مهگل یه جوری وانمود کنی که مثلا دیوونه و عاشق منی!
یکم نگاهم کرد یهو پقی زد زیر خنده، ناخودآگاه نگاهم خیره چال گونهاش شد.
_ببینم تو دیوونه ای چیزی هستی؟ یعنی چی بیام خودمو کوچیک کنم و یه جوری وانمود کنم که انگار کشته مرده توعم؟
اخمام رفت توهم، دیگه داشت پاشو از گلیمش درازتر میکرد!
_درست صحبت کن دختر جون، نزار روزگارتو سیاه کنم ازت سوال نپرسیدم که میتونی یا نه گفتم باید اینکارو انجام بدی.
مکثی کردم و با لحنی که میدونستم بدش میاد گفتم:
_متوجهای؟ باید.
صورتش رفت توهم و با نفرت گفت:
_من عمرا همچین غلطی رو نمیکنم.
_میکنی باید بکنی !
تن صداش رفت بالا:
_انقد برا من باید باید نکن، میگم انجام نمیدم یعنی نمیدم تمام
با بدجنسی گفتم:
_حتی اگه همین صبح بگم بابات بیاد دنبالت چی؟
میدونستم، خوب خبر داشتم تا چه حد نامادریاش اذیتش میکرده، شاید کارم درست نباشه که از طریق نقطه ضعفش تحدیدش میکنم ولی مجبورم.
چشماش رو بست و با صدای لرزونی گفت:
_خیلی خب، هرچی تو بگی.
لبخند پیروزی رو لبم نشست !
_خوبه، از همین لحظه که از اتاق خارج میشی باید تو نقشت فرو بری...
سری تکون داد و بلند شد.
آهسته گفت:
_فعلا ارباب
نمیشد غم تو نگاهش رو نادیده گرفت، از خودم بدم اومد.
• #پارت_45 •
گلوم رو صاف کردم و گفتم:
_میخوام یه کاری برام بکنی.
نگاهم رو دوختم به چشماش تا قشنگ واکنششو ببینم، کنجکاو شده بود !
_خیر باشه، چکاری؟
خیلی ریلکس گفتم:
_ادای عاشق هارو در بیاری، یعنی چطور بگم باید جلوی عمم و مهگل یه جوری وانمود کنی که مثلا دیوونه و عاشق منی!
یکم نگاهم کرد یهو پقی زد زیر خنده، ناخودآگاه نگاهم خیره چال گونهاش شد.
_ببینم تو دیوونه ای چیزی هستی؟ یعنی چی بیام خودمو کوچیک کنم و یه جوری وانمود کنم که انگار کشته مرده توعم؟
اخمام رفت توهم، دیگه داشت پاشو از گلیمش درازتر میکرد!
_درست صحبت کن دختر جون، نزار روزگارتو سیاه کنم ازت سوال نپرسیدم که میتونی یا نه گفتم باید اینکارو انجام بدی.
مکثی کردم و با لحنی که میدونستم بدش میاد گفتم:
_متوجهای؟ باید.
صورتش رفت توهم و با نفرت گفت:
_من عمرا همچین غلطی رو نمیکنم.
_میکنی باید بکنی !
تن صداش رفت بالا:
_انقد برا من باید باید نکن، میگم انجام نمیدم یعنی نمیدم تمام
با بدجنسی گفتم:
_حتی اگه همین صبح بگم بابات بیاد دنبالت چی؟
میدونستم، خوب خبر داشتم تا چه حد نامادریاش اذیتش میکرده، شاید کارم درست نباشه که از طریق نقطه ضعفش تحدیدش میکنم ولی مجبورم.
چشماش رو بست و با صدای لرزونی گفت:
_خیلی خب، هرچی تو بگی.
لبخند پیروزی رو لبم نشست !
_خوبه، از همین لحظه که از اتاق خارج میشی باید تو نقشت فرو بری...
سری تکون داد و بلند شد.
آهسته گفت:
_فعلا ارباب
نمیشد غم تو نگاهش رو نادیده گرفت، از خودم بدم اومد.
۳.۳k
۰۱ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.