دلبر کوچولو
دلبر کوچولو
• #پارت۴۲ •
سرم و برگردوندم و به عمه نگاه کردم، زنی که تا دو دقیقه پیش دم از دلتنگی میزد الان محو دکوراسیون و عتیقههای گرون قیمت خونه شده بود؛
از برق چشماش فکر کثیفی که تو ذهنش بود کاملا واضح بود!
سری تکون دادم و پرسیدم:
_راستی، مگه پروازتون برای دو روز دیگه نبود؟
بلاخره دل کند و نگاهش رو دوخت به من، با همون لبخند کذایی گفت:
_نه عزیزم برای اینکه سوپرایز بشی گفتم دو روز دیگه، در اصل پرواز برای امروز بود.
به زور جلوی پوزخندی که نزدیک بود بشینه رو لبم و گرفتم و لبخندی رو لبم نشوندم:
_خوب کاری کردید، واقعا غافلگیر شدم.
از جام بلند شدم.
_من برم بگم برای شب چیزی کم و کاست نزارن!
سری تکون داد و منم راه افتادم سمت آشپزخونه.
وارد که شدم همه سلام کردن، با سر جوابشونو دادم.
_امشب مهمون دارم، چند نوع مدل غذا، نوشیدنی، مخلفات، همه چیز باید سر میز باشه. چیزی کم و کاست باشه من از چشم تو میبینم نیکا خب؟
مسخرست برای کسانی که دوست داری خرخرشونو یجوئی اینجوری میز آماده کنی نه؟
واقعا مسخرست...!
نیکا سریع گفت:
_چشم آقا.
سری تکون دادم بهش نزدیک شدم آروم طوری که فقط خودش بشنوه گفتم:
_حتما حتما، نگاه نیکا نیام ببینم یادت رفته ها. حتما فسنجون هم سر میز باشه!
تعجب رو از تو نگاهش میخوندم ولی فقط به گفتن چشم اکتفا کرد.
نگاهم چرخید و رو دختری که امروز بد رو اعصابم راه رفته بود قفل شد!
رو میز نشسته بود و بیکار مگس میپروند.
با فکری که به ذهنم رسید لبخند مرموزی زدم، تلافی خوبی بود!
_هی تو دختر؟
از رو کنجکاوی سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد، نگاهم رو که روی خودش دید خونسرد گفت:
_بله آقا؟
_توهم بیکار نشین اینجا، پاشو دسر با تو.
اخم ریزی کرد و پوفی کشید.
با اکراه گفت:
_چشم ارباب!
با رضایت سری تکون دادم و قبل از خارج شدن از آشپزخونه گفتم:
_الانم پاشو سه تا قهوه بیار، دوتا شیرین یکی تلخ.
و دیگه منتظر جوابش نموندم و رفتم بیرون!
• #پارت۴۲ •
سرم و برگردوندم و به عمه نگاه کردم، زنی که تا دو دقیقه پیش دم از دلتنگی میزد الان محو دکوراسیون و عتیقههای گرون قیمت خونه شده بود؛
از برق چشماش فکر کثیفی که تو ذهنش بود کاملا واضح بود!
سری تکون دادم و پرسیدم:
_راستی، مگه پروازتون برای دو روز دیگه نبود؟
بلاخره دل کند و نگاهش رو دوخت به من، با همون لبخند کذایی گفت:
_نه عزیزم برای اینکه سوپرایز بشی گفتم دو روز دیگه، در اصل پرواز برای امروز بود.
به زور جلوی پوزخندی که نزدیک بود بشینه رو لبم و گرفتم و لبخندی رو لبم نشوندم:
_خوب کاری کردید، واقعا غافلگیر شدم.
از جام بلند شدم.
_من برم بگم برای شب چیزی کم و کاست نزارن!
سری تکون داد و منم راه افتادم سمت آشپزخونه.
وارد که شدم همه سلام کردن، با سر جوابشونو دادم.
_امشب مهمون دارم، چند نوع مدل غذا، نوشیدنی، مخلفات، همه چیز باید سر میز باشه. چیزی کم و کاست باشه من از چشم تو میبینم نیکا خب؟
مسخرست برای کسانی که دوست داری خرخرشونو یجوئی اینجوری میز آماده کنی نه؟
واقعا مسخرست...!
نیکا سریع گفت:
_چشم آقا.
سری تکون دادم بهش نزدیک شدم آروم طوری که فقط خودش بشنوه گفتم:
_حتما حتما، نگاه نیکا نیام ببینم یادت رفته ها. حتما فسنجون هم سر میز باشه!
تعجب رو از تو نگاهش میخوندم ولی فقط به گفتن چشم اکتفا کرد.
نگاهم چرخید و رو دختری که امروز بد رو اعصابم راه رفته بود قفل شد!
رو میز نشسته بود و بیکار مگس میپروند.
با فکری که به ذهنم رسید لبخند مرموزی زدم، تلافی خوبی بود!
_هی تو دختر؟
از رو کنجکاوی سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد، نگاهم رو که روی خودش دید خونسرد گفت:
_بله آقا؟
_توهم بیکار نشین اینجا، پاشو دسر با تو.
اخم ریزی کرد و پوفی کشید.
با اکراه گفت:
_چشم ارباب!
با رضایت سری تکون دادم و قبل از خارج شدن از آشپزخونه گفتم:
_الانم پاشو سه تا قهوه بیار، دوتا شیرین یکی تلخ.
و دیگه منتظر جوابش نموندم و رفتم بیرون!
۳.۱k
۰۱ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.