دلبر کوچولو

دلبر کوچولو
#PART_22

وارد آشپزخونه شدم و مستقیم رفتم پیش نیکا.
با حرص کنارش نشستم و گفتم:
_دختره‌ی احمق فکر کرده کیه، نشونش میدم در افتادن با دیانا چه عواقبی داره.
نیکا نیم نگاهی به صورت عصبی‌ام انداخت و گفت:
_چته؟
_داشتم میومدم با یه عوضی دعوام شد.
با اخم برگشتم سمتم و گفت:
_یعنی چی دعوام شد؟ دیانا با این لجبازی‌هات به جایی نمی‌رسی نه می‌تونی برگردی پیش خانوادت نه چیزی، فقط خودت رو بدبخت می‌کنی!
حق با اون بود.
نباید اینجوری رفتار می‌کردم که از اینجا هم بندازنم بیرون.
لبخند آرامش بخشی به روش زدم و گفتم:
_سعی می‌کنم.
لبخندی به روم زد و گفت:
_من به فکر خودتم گلم، امیدوارم ناراحت نشی.
در جواب حرفش بوسه‌ای رو گونه‌اش نشوندم و گفتم:
_بده منم کمکت کنم.
اخمی کرد.
_نمی‌خواد، وظیفه تو فقط انجام دادن کارهای شخصی ارباب هستش عزیزم.
_بی‌خیال بابا، فعلا که بیکارم بزار کمکت کنم!
آروم زد پشت دستم و گفت:
_دست نزن، ارباب بدش میاد کسی غیر از کار خودش کار دیگه‌ای انجام بده.
پوف کلافه‌ای کشیدم.
_برای کمک کردن به شما هم باید از ارباب اجازه بگیرم؟
_آره حالا بشین سرجات.
خیمازه‌ای کشیدم و به رفت و آمد خدمتکارها زل زدم.
از بس یجا نشسته بودم خوابم گرفته بود.
با شنیدن صدای نیکا خواب آلود سرم رو بلند کردم.
_دیانا بلندشو قهوه ارباب رو ببر اگه خسته بود هم ماساژش بده، بعد بیا شام بخور.
با چشم‌های خمار نگاهش کردم و سری تکون دادم.
بعد از گرفتن سینی قهوه از دست نیکا به سمت اتاق ارباب راه افتادم.
پشت در ایستادم بعد از گرفتن اجازه ورود وارد اتاق شدم.
باز مثل بلبل گفتم:
_قهوه‌تون رو آوردم ارباب.
سری تکون داد و با دست به پاتختی اشاره کرد.
قهوه رو گذاشتم و حالا مونده بودم برم یا نرم!
الان باید ازش بپرسم خسته‌ای یا نه؟
ای کاش از نیکا پرسیده بودم.
نفس عمیقی کشیدم و با من من گفتم:
_ا..ارباب ماساژ هم لازم دارید؟
درحالی که سرش تو برگه‌های جلوش بود گفت:
_نه می‌تونی بری.
نفس راحتی کشیدم و بعد گفتن با اجازه ارباب از اتاق خارج شدم.
دیدگاه ها (۰)

دلبر کوچولو#PART_23 بعد از وارد شدن به آشپزخونه رو به نیکا گ...

دلبر کوچولو#PART_24_چی تو صورتم گم کردی کوچولو؟اخم‌هام رفت ت...

دلبر کوچولو#PART_21باشه‌ای گفتم و کنارش نشستم.تا شب بیکار هم...

دلبر کوچولو#PART_20بعد از کلی پیچ و خم خوردن تو راه روها رسی...

رمان بغلی من پارت ۴۹دیانا: با خجالت سلام دادم یاشار: من برم ...

رمان بغلی من پارت ۳۲دیانا: دنیا رو سرم خراب شد دکتر منو با ه...

رمان بغلی من پارت۷۲ارسلان: ببرمت دکتر برات آمپول بنویسه دیان...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط