عشق درسایه سلطنت پارت12
بی اهمیت در جوابش گفتم
مری:خوش به حالش
مامان از سرتقی و بی ادبیم سکوت کرد که مبادا بیشتر
اوضاع رو خراب کنم.
بهترین رقاصهای شهر دعوت شده بودن و داشتن جلوی پادشاه میرقصیدن و نوازنده ها زیبا و شاد مینواختن
بی اختیار بین جمعیت چشمام رو میچرخوندم تا شاید
متوجه اون مرد خرگوش گیر بشم
هر چند قیافه اش رو ندیده بودم ولی نمیدونم
ژاکلین اومد کنارم ایستاد وریز خندید و گفت
ژاکلین: من میدونستم این پادشاه جوان باید همون مرد باشه...
با تعجب گفتم
مری: کدوم مرد؟؟
ژاکلین همون مرد دیگه بانو ایشون همونی هستن که تو راه
خرگوش رو براتون گرفتن و ازمون ادرس پرسیدن
اوه اوه...وااه.. پس واسه همین صداش یه کم برام آشنا بود.
با تعجب گفتم
مری: این مرد همونیه که خرگوش رو برام گرفت؟
ژاکلین: بله بانوی من...
با تعجب و چشمای گرد سریع برگشتم به پادشاه که حتی
هنوز اسمش رو نمیدونستم نگاه کردم.
که همزمان اون هم برگشت و نگاهی به ژاکلین انداخت وبعد
نگاهش روی من کشید انگار اونم از روی ژاکلین من رو شناخت نگاهش پر غرور و جدی بود.
نگاه ازم گرفت و به روبرو چشم دوخت
دختر عمه ام ژانت اومد جلو ويه تعظيم جانانه به پادشاه جوان و پدرم کرد و بعد با لحن به ظاهر جذابی گفت
ژانت: به افتخار حضور شما. پادشاه تهیونگ پادشاه بزرگ و قدرتمند انگلستان که سلطنت و قدرتتون طولانی باد من و خواهرم رقصی رو تقدیمتون میکنیم.
اوهو... یکی اینو بگیره... اووف کی میره این همه راهو خود شیرین ؟
موزیک عوض شد....پس اسمش تهیونگ بود
بهش میومد چشمای ژانت در حین بیان جملاتش برق میزد که نشانگر عالی بودن ظاهر وجذبه تهیونگ بود.
به دخترای جمع که نگاه میکردم برق تحسين وعشق و علاقه
نسبت به پادشاه تهیونگ تو چشماشون میدرخشید.
هه انگار من تنها دختر بی تفاوت جمع بودم.
برای اولین بار ارزو کردم که ای کاش ژانت و بقیه دخترای
دربار زیباتر و دلفریب تر بودن و میتونستن دل پادشاه رو به
دست بیارن.
اونوقت هم ژانت و یا دخترا به ارزوهاشون میرسیدن و هم
کشور از جنگ نجات پیدا میکرد و هم من آزاد میموندم
یک تیر و سه هدف...
ژانت و خواهرش جنا اومدن وسط که مامان سریع گفت
مامان : مری هم فوق العاده میرقصه...
تهیونگ بالاخره زبون باز کرد و گفت
تهیونگ :راهنمای خوبی هم هستن...و انگار پرانرژی بودن توی خونشونه
نگاهم رو اروم کشیدم روش فرانسوی رو عالی و بدون لهجه حرف میزد
بابا : مگه قبلا هم دیگه رو دیدین؟
تهیونگ پر جذبه وجدی بدون لبخند در حالیکه به روبروش خیره بود گفت
تهیونگ :توی راه ایشون تو پیدا کردن قصر راهنماییمون کردن...
کثافت.. فقط تو پیدا کردن راه؟؟عمه من خرگوش گرفته بود؟
نمیدونم چرا بی اختیار لبخند باریکی رو لبم اومد که سعی
کردم جمعش کنم.
مامان به من نگاه کرد و با لبخند گفت
مامان:...
مری:خوش به حالش
مامان از سرتقی و بی ادبیم سکوت کرد که مبادا بیشتر
اوضاع رو خراب کنم.
بهترین رقاصهای شهر دعوت شده بودن و داشتن جلوی پادشاه میرقصیدن و نوازنده ها زیبا و شاد مینواختن
بی اختیار بین جمعیت چشمام رو میچرخوندم تا شاید
متوجه اون مرد خرگوش گیر بشم
هر چند قیافه اش رو ندیده بودم ولی نمیدونم
ژاکلین اومد کنارم ایستاد وریز خندید و گفت
ژاکلین: من میدونستم این پادشاه جوان باید همون مرد باشه...
با تعجب گفتم
مری: کدوم مرد؟؟
ژاکلین همون مرد دیگه بانو ایشون همونی هستن که تو راه
خرگوش رو براتون گرفتن و ازمون ادرس پرسیدن
اوه اوه...وااه.. پس واسه همین صداش یه کم برام آشنا بود.
با تعجب گفتم
مری: این مرد همونیه که خرگوش رو برام گرفت؟
ژاکلین: بله بانوی من...
با تعجب و چشمای گرد سریع برگشتم به پادشاه که حتی
هنوز اسمش رو نمیدونستم نگاه کردم.
که همزمان اون هم برگشت و نگاهی به ژاکلین انداخت وبعد
نگاهش روی من کشید انگار اونم از روی ژاکلین من رو شناخت نگاهش پر غرور و جدی بود.
نگاه ازم گرفت و به روبرو چشم دوخت
دختر عمه ام ژانت اومد جلو ويه تعظيم جانانه به پادشاه جوان و پدرم کرد و بعد با لحن به ظاهر جذابی گفت
ژانت: به افتخار حضور شما. پادشاه تهیونگ پادشاه بزرگ و قدرتمند انگلستان که سلطنت و قدرتتون طولانی باد من و خواهرم رقصی رو تقدیمتون میکنیم.
اوهو... یکی اینو بگیره... اووف کی میره این همه راهو خود شیرین ؟
موزیک عوض شد....پس اسمش تهیونگ بود
بهش میومد چشمای ژانت در حین بیان جملاتش برق میزد که نشانگر عالی بودن ظاهر وجذبه تهیونگ بود.
به دخترای جمع که نگاه میکردم برق تحسين وعشق و علاقه
نسبت به پادشاه تهیونگ تو چشماشون میدرخشید.
هه انگار من تنها دختر بی تفاوت جمع بودم.
برای اولین بار ارزو کردم که ای کاش ژانت و بقیه دخترای
دربار زیباتر و دلفریب تر بودن و میتونستن دل پادشاه رو به
دست بیارن.
اونوقت هم ژانت و یا دخترا به ارزوهاشون میرسیدن و هم
کشور از جنگ نجات پیدا میکرد و هم من آزاد میموندم
یک تیر و سه هدف...
ژانت و خواهرش جنا اومدن وسط که مامان سریع گفت
مامان : مری هم فوق العاده میرقصه...
تهیونگ بالاخره زبون باز کرد و گفت
تهیونگ :راهنمای خوبی هم هستن...و انگار پرانرژی بودن توی خونشونه
نگاهم رو اروم کشیدم روش فرانسوی رو عالی و بدون لهجه حرف میزد
بابا : مگه قبلا هم دیگه رو دیدین؟
تهیونگ پر جذبه وجدی بدون لبخند در حالیکه به روبروش خیره بود گفت
تهیونگ :توی راه ایشون تو پیدا کردن قصر راهنماییمون کردن...
کثافت.. فقط تو پیدا کردن راه؟؟عمه من خرگوش گرفته بود؟
نمیدونم چرا بی اختیار لبخند باریکی رو لبم اومد که سعی
کردم جمعش کنم.
مامان به من نگاه کرد و با لبخند گفت
مامان:...
۲۱.۸k
۰۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.