عشق درسایه سلطنت پارت13
مامان به من نگاه کرد و با لبخند گفت
مامان: اوه. چه عالی.. پس قبل از ورودتون هم دیگه رو ملاقات کردین
مامان یه جوری ذوق زده حرف زده بود انگار خیلی خوشحال بود که ما قبلا هم دیگه رو دیدیم حتما پیش خودش فکر کرده بود به هم دل دادیم و قلوه گرفتیم از خداشون بود من انتخاب بشم.
تهیونگ همونجور بی تفاوت به روبرو نگاه کرد و گفت
تهیونگ: ملاقات طولانی نبود. فقط در یه شیطنت کوچیک کمکشون کردم وایشون راه رو بهمون گفتن...
و برگشت نگام کرد....نگاهی که انگار داشت جمله اخری رو که بهم گفته بود رو مرور میکرد تا حالا بانویی به این شیطونی و بچه ای ندیده بودم. مامان ضربه ای به بازوم زد و گفت مامان:عزیزم.. برو با دختر عمه هات برقص تا پادشاه تهیونگ بیشتر با رقص و فرهنگ فرانسه اشنا بشن... دندونامو به هم فشار دادم و اروم گفتم
مری: میخوام صدسال سیاه اشنا نشه.. من جلوی این اجنبی که اومده خون منو تو جامش بنوشه نمیرقصم...
مامان سریع ویشگونی از بازوم گرفت ولبش رو گاز گرفت. نگاه عصبی پادشاه تهیونگ و دندوناش که بهم فشار داده
میشد میگفت حرفم رو شنیده نگاه خیره و مستقیم پر جذبه اش تو چشمام دوخته شده بود
و فكش منقبض شده بود. انگار میخواست با دستاش خفه ام کنه چشماش پر از خشم و غیض بود.
لبخندی زدم و رفتم جلوتر و به صورت نیم رخ سمت
پدر و تهیونگ و مادر وایستادم و به دختر عمه های زشت ولی
پر عشوه ام نگاه کردم و اشاره زدم شروع کنن
هر دو هنرمندانه و با عشوه شروع کردن به رقصیدن حرکاتشون واقعا زیبا بود. اونقدری که دل هر مردی رو آب
کنه امیدوار بودم رقصای پر عشوه دختر عمه هام دل تهیونگ رو هم بلرزونه چند تا از دوستانم که از خانواده اشراف زاده ها بودن اومدن کنارم.
اینا تنها کسایی بودن که از بودن باهاشون خوشحال بودم و
باهاشون راحت بودم
ربكا : مری. این پسره تهیونگ خیلی خوشگله...
سابرینا : عه.. ربکا.. این پسره یعنی چی؟ ناسلامتی پادشاه انگلستانه ها... خودش یا یکی از مشاورانش اینو بشنون سرت رو به جرم بی احترامی به پادشاه قطع میکنن
پوزخندی زدم
نانسی :بعد شم به پسر نمیگن خوشگل.. میگن جذاب...
سابرینا در حالیکه انگار داشت غش میکرد گفت
سابرینا :خوب حالا هر چی خیلی جذابه. خیلی ای کاش تصمیم میگرفت با یکی از اشراف زاده ها وصلت کنه نه درباریان... اونوقت ماهم یه شانسی داشتیم
مری:اون وقت مثلا ازدواج تو با اون میتونست باعث اتحاد دو ملت بشه ؟؟
ربکا : نمیشد؟؟
نانسی: مری راست میگه دنبال یه وصلت محکمه که بیشتر
به قدرت برسونتش
پوزخندی زدم و با خشم گفتم
مری: دنبال یه گروگان محکمه...
و نگاهم رو به تهیونگ کشیدم که جدی و پر جذبه دقیقا مثل یک پادشاه به اطرافش خیره بود.
همونجور که بهش خیره بودم زمزمه کردم
مری:...
مامان: اوه. چه عالی.. پس قبل از ورودتون هم دیگه رو ملاقات کردین
مامان یه جوری ذوق زده حرف زده بود انگار خیلی خوشحال بود که ما قبلا هم دیگه رو دیدیم حتما پیش خودش فکر کرده بود به هم دل دادیم و قلوه گرفتیم از خداشون بود من انتخاب بشم.
تهیونگ همونجور بی تفاوت به روبرو نگاه کرد و گفت
تهیونگ: ملاقات طولانی نبود. فقط در یه شیطنت کوچیک کمکشون کردم وایشون راه رو بهمون گفتن...
و برگشت نگام کرد....نگاهی که انگار داشت جمله اخری رو که بهم گفته بود رو مرور میکرد تا حالا بانویی به این شیطونی و بچه ای ندیده بودم. مامان ضربه ای به بازوم زد و گفت مامان:عزیزم.. برو با دختر عمه هات برقص تا پادشاه تهیونگ بیشتر با رقص و فرهنگ فرانسه اشنا بشن... دندونامو به هم فشار دادم و اروم گفتم
مری: میخوام صدسال سیاه اشنا نشه.. من جلوی این اجنبی که اومده خون منو تو جامش بنوشه نمیرقصم...
مامان سریع ویشگونی از بازوم گرفت ولبش رو گاز گرفت. نگاه عصبی پادشاه تهیونگ و دندوناش که بهم فشار داده
میشد میگفت حرفم رو شنیده نگاه خیره و مستقیم پر جذبه اش تو چشمام دوخته شده بود
و فكش منقبض شده بود. انگار میخواست با دستاش خفه ام کنه چشماش پر از خشم و غیض بود.
لبخندی زدم و رفتم جلوتر و به صورت نیم رخ سمت
پدر و تهیونگ و مادر وایستادم و به دختر عمه های زشت ولی
پر عشوه ام نگاه کردم و اشاره زدم شروع کنن
هر دو هنرمندانه و با عشوه شروع کردن به رقصیدن حرکاتشون واقعا زیبا بود. اونقدری که دل هر مردی رو آب
کنه امیدوار بودم رقصای پر عشوه دختر عمه هام دل تهیونگ رو هم بلرزونه چند تا از دوستانم که از خانواده اشراف زاده ها بودن اومدن کنارم.
اینا تنها کسایی بودن که از بودن باهاشون خوشحال بودم و
باهاشون راحت بودم
ربكا : مری. این پسره تهیونگ خیلی خوشگله...
سابرینا : عه.. ربکا.. این پسره یعنی چی؟ ناسلامتی پادشاه انگلستانه ها... خودش یا یکی از مشاورانش اینو بشنون سرت رو به جرم بی احترامی به پادشاه قطع میکنن
پوزخندی زدم
نانسی :بعد شم به پسر نمیگن خوشگل.. میگن جذاب...
سابرینا در حالیکه انگار داشت غش میکرد گفت
سابرینا :خوب حالا هر چی خیلی جذابه. خیلی ای کاش تصمیم میگرفت با یکی از اشراف زاده ها وصلت کنه نه درباریان... اونوقت ماهم یه شانسی داشتیم
مری:اون وقت مثلا ازدواج تو با اون میتونست باعث اتحاد دو ملت بشه ؟؟
ربکا : نمیشد؟؟
نانسی: مری راست میگه دنبال یه وصلت محکمه که بیشتر
به قدرت برسونتش
پوزخندی زدم و با خشم گفتم
مری: دنبال یه گروگان محکمه...
و نگاهم رو به تهیونگ کشیدم که جدی و پر جذبه دقیقا مثل یک پادشاه به اطرافش خیره بود.
همونجور که بهش خیره بودم زمزمه کردم
مری:...
۶.۹k
۰۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.