عشق درسایه سلطنت پارت11
از اتاق بیرون اومدم
ژاکلین و چند تا دیگه از خدمتکارانم کنار در تعظیمی کردن
و پشت سرم راه افتادن بالای پله ها ایستادم و نگاه کردم.
صدای موزیک بلندی میومد وعده ای مشغول رقص
و پایکوبی بودن بی اختیار تنها چیز قشنگی که دوست داشتم تو این مهمونی مزخرف ببینم اون مرد خرگوش گیر بود.
مسلما یکی از مهمونا بود مامان اومد کنارم ایستاد.
نگاه کوتاهی به هم انداختیم اروم و موقرانه با صورت کاملا جدی پله ها رو با مامان پایین اومدم که جارچی( همون اعلام کننده مهمان ها) پایین پله ها با دیدمون و با صدای بلند ورودمون رو اعلام کرد.
جارچی : ملکه تسا .. ملکه فرانسه به همراه دخترشون.. پرنسس مری.. دوشیزه نایب السلطنه تشریف فرما میشوند.
همه رقصنده ها کنار کشیدن و دو طرف تخت پادشاهی
بزرگ پدر مثل خط صف وایستادن... با مامان کاملا جدی به سمت سالن حرکت کردم و ژاکلین وکلی خدمتکار دیگه پشت سرمون از جلوی هر کسی رد میشدیم تعظیمی می کرد و با شگفتی وتحسين و بعضی ها با حسادت وکینه و لبخند مصنوعی نگاهم میکردن...رفتیم روبروی تخت پادشاهی پدرم که مرد جوونی در کنار بابا روی تخت نشسته بود تخت بزرگ بود و برای هردوشون جا بود به صورت پادشاه جوون نگاه کردم چشم های گیرا و زیباش و پوست صاف و قد بلند خوش هیکل و چهار شونه.. کاملا جدی و پراخم و مغرور حس کردم فقط یه لحظه با دیدنم تو فکر رفت غرور و جذبه از سرتا پاش میریخت و حتی تو یه نگاه هم مشخص بود.....مامان تعظیم جانانه ای به جا آورد. نگاهم رو ازش گرفتم و به پدر که کنارش نشسته بود نگاه کردم و تعظیمی خیلی کوچیکی که نه کمرم خم شد و نه سرم فقط کمی رو زانوم خم شدم کردم تعظیمی که نه شایسته پدرم بود و نه پادشاه جذاب انگلستان انگار یه جوری اصلا پادشاه انگلستان رو به حساب نیاوردم احترامی قائل نشدم
صدای پچ پچها و هین ها به گوش خورد. از چشمای بابا و مامان اتیش میبارید اما چشمای شاه جوان در کنار خشم از رفتارم به شگفتی خاصی داشت.... انگار اصلا انتظار نداشت چنین برخوردی از خودم نشون بدم.
هم میخواست کلم رو به خاطر این بی ادبی بکنه و هم شگفت زده بود.
انتظار داشت عین دخترای دیگه خودم رو براش لوس کنم
وسعی کنم خودم رو تو دلش جا کنم برق چشماش از رفتارم بیشتر شده بود....مشاورش اخم غلیظی کرد و با عصبانیت جلو اومد و خواست چیزی بگه که دست پادشاه جوان در حالیکه با همون برق توی چشمام خیره بود بالا رفت و مشاورش رو ساکت و به جای اولش برگردوند
از جلوشون کنار رفتم و روی صندلی کنار صندلی مادر
نشستم. مامان با غیض سرش رو به سرم نزدیک کرد و گفت
مامان: این چه وضع تعظیم کردن بودن؟ ادب یاد نگرفتی؟ دختره احمق پادشاه انگلستانه...
بی اهمیت در جوابش گفتم
مری:....
ژاکلین و چند تا دیگه از خدمتکارانم کنار در تعظیمی کردن
و پشت سرم راه افتادن بالای پله ها ایستادم و نگاه کردم.
صدای موزیک بلندی میومد وعده ای مشغول رقص
و پایکوبی بودن بی اختیار تنها چیز قشنگی که دوست داشتم تو این مهمونی مزخرف ببینم اون مرد خرگوش گیر بود.
مسلما یکی از مهمونا بود مامان اومد کنارم ایستاد.
نگاه کوتاهی به هم انداختیم اروم و موقرانه با صورت کاملا جدی پله ها رو با مامان پایین اومدم که جارچی( همون اعلام کننده مهمان ها) پایین پله ها با دیدمون و با صدای بلند ورودمون رو اعلام کرد.
جارچی : ملکه تسا .. ملکه فرانسه به همراه دخترشون.. پرنسس مری.. دوشیزه نایب السلطنه تشریف فرما میشوند.
همه رقصنده ها کنار کشیدن و دو طرف تخت پادشاهی
بزرگ پدر مثل خط صف وایستادن... با مامان کاملا جدی به سمت سالن حرکت کردم و ژاکلین وکلی خدمتکار دیگه پشت سرمون از جلوی هر کسی رد میشدیم تعظیمی می کرد و با شگفتی وتحسين و بعضی ها با حسادت وکینه و لبخند مصنوعی نگاهم میکردن...رفتیم روبروی تخت پادشاهی پدرم که مرد جوونی در کنار بابا روی تخت نشسته بود تخت بزرگ بود و برای هردوشون جا بود به صورت پادشاه جوون نگاه کردم چشم های گیرا و زیباش و پوست صاف و قد بلند خوش هیکل و چهار شونه.. کاملا جدی و پراخم و مغرور حس کردم فقط یه لحظه با دیدنم تو فکر رفت غرور و جذبه از سرتا پاش میریخت و حتی تو یه نگاه هم مشخص بود.....مامان تعظیم جانانه ای به جا آورد. نگاهم رو ازش گرفتم و به پدر که کنارش نشسته بود نگاه کردم و تعظیمی خیلی کوچیکی که نه کمرم خم شد و نه سرم فقط کمی رو زانوم خم شدم کردم تعظیمی که نه شایسته پدرم بود و نه پادشاه جذاب انگلستان انگار یه جوری اصلا پادشاه انگلستان رو به حساب نیاوردم احترامی قائل نشدم
صدای پچ پچها و هین ها به گوش خورد. از چشمای بابا و مامان اتیش میبارید اما چشمای شاه جوان در کنار خشم از رفتارم به شگفتی خاصی داشت.... انگار اصلا انتظار نداشت چنین برخوردی از خودم نشون بدم.
هم میخواست کلم رو به خاطر این بی ادبی بکنه و هم شگفت زده بود.
انتظار داشت عین دخترای دیگه خودم رو براش لوس کنم
وسعی کنم خودم رو تو دلش جا کنم برق چشماش از رفتارم بیشتر شده بود....مشاورش اخم غلیظی کرد و با عصبانیت جلو اومد و خواست چیزی بگه که دست پادشاه جوان در حالیکه با همون برق توی چشمام خیره بود بالا رفت و مشاورش رو ساکت و به جای اولش برگردوند
از جلوشون کنار رفتم و روی صندلی کنار صندلی مادر
نشستم. مامان با غیض سرش رو به سرم نزدیک کرد و گفت
مامان: این چه وضع تعظیم کردن بودن؟ ادب یاد نگرفتی؟ دختره احمق پادشاه انگلستانه...
بی اهمیت در جوابش گفتم
مری:....
۱۸.۴k
۰۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.