عشق درسایه سلطنت پارت10
عصبی و سریع از در پشتی قصر رفتم طبقه بالا توی اتاقم ژاکلین با عجله و هول گفت
ژاکلین : بانوی من.. ملکه خیلی عصبی میشن.. الان باید لباستون رو عوض کنین وارایش کنین... مهمانی شروع شده هااا....
مری: ای کاش میشد نرم حالم از این مردم الکی خوش که اومدن مزایده فروش منو ببینن متنفرم
ژاکلین :بانوی من شاید شما رو انتخاب نکرد
مری:هه .. فکر کن انتخابش دختر عمه ها و دختر خاله هیچ کاره ام باشن... اومدن سرم معامله کنن و من باید برم و وانمود کنم که خوشحالم....
در اتاق یه دفعه ای و محکم باز شد و مامان عصبی اومد داخل و با خشم گفت
مامان : دختره ی بی فکر... کجا بودی تا الان؟
باید ده تا نگهبان بذارم جلوی در اتاقت که بیرون نیای؟
وروبه ژاکلین گفت
مامان :ژاکلین... برو لباس بانو رو بیار و ارایشگر رو خبر کن.. فوراا
ژاکلین تعظیمی کرد و سریع رفت بیرون پوزخندی زدم
مری: نترسین ملکه... فروختن دخترتون دیر نمیشه
مامان: مری...
تند گفتم
مری:مگه دروغ میگم؟؟
مامان :اینجوری صحبت نکن به اینده ات فکر کن.. تو ملکه
انگلستان و فرانسه میشی....
اشکم جاری شد و بلند گفتم
مری:نه... مامان.. من برده انگلستان میشم و برام اهمیتی نداره که ملکه چند تا سرزمین بشم.. حتی اگه پادشاه انگلستان من رو انتخاب کنه من هیچ وقت از نظر خودم ملکه انگلستان نمیشم چون قلبش متعلق به من نیست و هیچ وقت هم بهم تعلق نمیگیره اون هم تو قلب من جایی نخواهد داشت چون اونقدر تو گرفتن انتقام و محکم کردن اتحادش غرق بود که من واقعی رو ندید...
اشکم رو با پشت دستم پاک کردم و اروم گفتم
مری :منه واقعی.. نه منه پرنسس .. نه منه ملکه اینده رو .. منه واقعی رو ندید و نپسندید... مثل شماها که هیچ وقت منو نفهمیدین فروختید...
مامان محکم با پشت دست توی دهنم زد. شوكه و با درد صورتم نگاه از مامان گرفتم مامان سر تاسفی تکون داد.
پوزخندی زدم و بهش پشت کردم چند لحظه بعد اتاق پر شد از خدمتکارایی که میخواستن کمکم کنن لباسم رو بپوشم و ارایشم کنن چند ساعتی بود زیر دست آرایشگر بودم
بالاخره کارشون تموم شد.
مادر نگاه خریدارانه ای بهم انداخت و لبخندی زدم و گفت
مامان: دختر خوشگل من... بیا بریم.
هه... اول تو دهنی بعد دختر خوشگل من...
مشکل از اونا هم نبود. شخصیتشون جوری بود که جز
قدرت و ثروت هیچ چیز رو نمیدیدن توی آینه به خودم نگاه کردم به لباس صورتی روشن بلندم دستی کشیدم. محکم وجدی به چهره خودم زل زدم این تنها راه ممکن بود. اینکه همه چیز رو به تقدیر بسپارم
از اتاق بیرون اومدم...
ژاکلین : بانوی من.. ملکه خیلی عصبی میشن.. الان باید لباستون رو عوض کنین وارایش کنین... مهمانی شروع شده هااا....
مری: ای کاش میشد نرم حالم از این مردم الکی خوش که اومدن مزایده فروش منو ببینن متنفرم
ژاکلین :بانوی من شاید شما رو انتخاب نکرد
مری:هه .. فکر کن انتخابش دختر عمه ها و دختر خاله هیچ کاره ام باشن... اومدن سرم معامله کنن و من باید برم و وانمود کنم که خوشحالم....
در اتاق یه دفعه ای و محکم باز شد و مامان عصبی اومد داخل و با خشم گفت
مامان : دختره ی بی فکر... کجا بودی تا الان؟
باید ده تا نگهبان بذارم جلوی در اتاقت که بیرون نیای؟
وروبه ژاکلین گفت
مامان :ژاکلین... برو لباس بانو رو بیار و ارایشگر رو خبر کن.. فوراا
ژاکلین تعظیمی کرد و سریع رفت بیرون پوزخندی زدم
مری: نترسین ملکه... فروختن دخترتون دیر نمیشه
مامان: مری...
تند گفتم
مری:مگه دروغ میگم؟؟
مامان :اینجوری صحبت نکن به اینده ات فکر کن.. تو ملکه
انگلستان و فرانسه میشی....
اشکم جاری شد و بلند گفتم
مری:نه... مامان.. من برده انگلستان میشم و برام اهمیتی نداره که ملکه چند تا سرزمین بشم.. حتی اگه پادشاه انگلستان من رو انتخاب کنه من هیچ وقت از نظر خودم ملکه انگلستان نمیشم چون قلبش متعلق به من نیست و هیچ وقت هم بهم تعلق نمیگیره اون هم تو قلب من جایی نخواهد داشت چون اونقدر تو گرفتن انتقام و محکم کردن اتحادش غرق بود که من واقعی رو ندید...
اشکم رو با پشت دستم پاک کردم و اروم گفتم
مری :منه واقعی.. نه منه پرنسس .. نه منه ملکه اینده رو .. منه واقعی رو ندید و نپسندید... مثل شماها که هیچ وقت منو نفهمیدین فروختید...
مامان محکم با پشت دست توی دهنم زد. شوكه و با درد صورتم نگاه از مامان گرفتم مامان سر تاسفی تکون داد.
پوزخندی زدم و بهش پشت کردم چند لحظه بعد اتاق پر شد از خدمتکارایی که میخواستن کمکم کنن لباسم رو بپوشم و ارایشم کنن چند ساعتی بود زیر دست آرایشگر بودم
بالاخره کارشون تموم شد.
مادر نگاه خریدارانه ای بهم انداخت و لبخندی زدم و گفت
مامان: دختر خوشگل من... بیا بریم.
هه... اول تو دهنی بعد دختر خوشگل من...
مشکل از اونا هم نبود. شخصیتشون جوری بود که جز
قدرت و ثروت هیچ چیز رو نمیدیدن توی آینه به خودم نگاه کردم به لباس صورتی روشن بلندم دستی کشیدم. محکم وجدی به چهره خودم زل زدم این تنها راه ممکن بود. اینکه همه چیز رو به تقدیر بسپارم
از اتاق بیرون اومدم...
۱۹.۵k
۰۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.