رمان: لیلی بی عشق
#رمان:#لیلی_بی_عشق
پارت:#سی
نوشته:#پرنیا
وقتی به هوش اومدم داخل یه اتاق بودم و کامیار کنارم بود
با بغض گفتم امیر کجاست
کامیار: نگران نباش حالش خوبه
_ کجاست میخوام ببینمش؟
از تخت پایین اومدم سرم گیج میرفت و چشمام تار میدید
کامیار : اجازه نمیدن ببینیش
برگشتم و جدی نگاهش کردم
خیلی ناراحت بود
_ کامیار تورو خدا بگو حالش خوبه؟
کامیار: اره خوبه
خیالم تا حدودی راحت شد
با کلی التماس پرستار اجازه داد فقط چند دقیقه از نزدیک ببینمش
لباس مخصوص پوشیدم و پشت سر پرستار حرکت کردم
چشمهاش بسته بود
کلی دیتگاه بهش وصل کرده بودن
دلم گرفت چرا باید اینجوری بشه
دستش رو تو دستم گرفتم
اروم چشم هاش رو باز کرد
نمیتونست حرف بزنه
دستمو محکم فشار داد
قلبم لرزید
صورتمو بردم کنار گوشش
_ امیر حسین
تو حق نداری منو اینجوری تنهام بزاری
اجازه نمیدادن کسی همراه امیر اونجا بمونه برای همین برگشتم خونه
بابا مجبورم کرد همراهش برم خونه مهدی
خسته بودم و نیاز داشتم که تنها باشم امروز شک بزرگی بهم وارد شده بود و داغونم کرده بود
ولی بابا اجازه نداد تنها خونه بمونم
سر شام بودیم که مهدی گفت
لیلی نکن دست پخت پگاه رو دوست نداری
_ نه خوبه
پگاه : عزیزم پس چرا چیزی نمیخوری
_ یکم اشتها ندارم دستتدرد نکنه
مهدی: حالا میخوای چیکار کنی
میدونستم منظورش امیر حسینه ولی باز پرسیدم
چیو چیکار کنم
مهدی: هنوزم میخوای با امیر حسین ازدواج کنی
به بابا نگاه کردم سرم رو پایین انداختم و گفتم اره
از سر میز بلند شدم و رفتم کنار پنجره
شماره بیمارستان رو گرفتم و حال امیر رو پرسیدم
بعد از شام پگاه با یه بشقاب میوه اومد کنارم
_ مرسی
پگاه : خواهش میکنم
لیلی
_ بله
پگاه: نمیخوای بیشتر فکر کنی
نگاهش کردم
_ نه
پگاه: نمیخوام ناراحتت کنم ولی با این وضعیت امیر حسین
معلوم نیس
_ واسم مهم نیست
حتی اگه بدونم امیر یک ساعت بیشتر زنده نیست من میخوام باهاش ازدواج کنم
پگاه ناراحت نگاهم کرد
پگاه: لیلی فکر بعدش رو هم کردی
صداشو اروم کرد و گفت
بیوه میشی
حرصی گفتم
الانم مطلقه ام
پگاه دیگه ساکت شد
یک هفته ای گذشت و حال امیر حسین بهتر شد
و از بیمارستان مرخص شد
امیر رو بردم خونه خودمون
رفتم داخل اشپز خونه تا اب ببرم واسه امیر حسین که قرصهاشو بخوره
مهدی: لیلی
برگشتم نگاهش کردم
_ سلام داداش کی اومدی
مهدی: همین الان خوبی
_ مرسی
مهدی: بابا زنگ زد گفت امیر رو اوردی اینجا
_ اره طبقه بالاست
مهدی: لیلی به نظرت درسته که امیر اینجاباشه
_ کجا باشه درسته
اون هیچ کسیو نداره
مریضه نیاز به مراقبت داره
مهدی:
لیلی من با این که مخالفم با ازدواجت با این که اخر این تصمیمت رو میدونم با این که این همه نگرانتم
ولی اگه واقعا تصمیمت اینه اگه دوستش داری نمیخوام جلو راهتو بگیرم
لیلی
واقعا تصمیمت همینه؟
_ بله
مهدی: خیلی خوب
الان زنگ میزنم یه عاقد بیاد
_ الان!؟؟
مهدی: اره مگه طوریه؟
_ نه فقط یهویی گفتی و اینا تعجب کردم
مهدی رفت بیرون و منم با یه لیوان اب سریع رفتم سر وقت امیر حسین
امیر : نه لیلی حرفشم نزن
_ چرا ؟؟؟
امیر: لیلی تو دیوونه ای میدونم دوستم داری ولی این کارت اشتباهه
تو هنوز خیلی جوانی
من معلوم نیست تا کی زنده بمونم
_ امیر حسین چرا بهونه میاری
راحت بگو دوستم نداری خلاص
امیر: لیلی چرا چرت میگی
من دوست ندارم ؟؟؟
خودت که میدکنی من چقدر عاشقتم
_ پس قبول کن
امیر حسین : ببین دختر خوب
من قول میدم از امروز تا هر وقت که زنده بودم پیشت باشم
ولی
زدم زیر گریه و اجازه ندادم ادامه حرفشو بزنه
از روی تخت بلند شد و اومد سمت من
سرم رو گذاشتم رو شونش
_ با گریه گفتم
امیر حسین
تورو خدا قبول کن
من فقط میخوام با تو ازدواج کنم حتی اگه یک ساعتم باشه
به روح مامانم قسم غیر از تو با هیچ کس ازدواج نمیکنم
چادر سفید سرم کردم
داخل ایینه به خودم نگاهی کردم
لبخند زدم دلم اروم گرفته بود
پگاه در اتاق رو باز کرد و اومد داخل
پگاه: وای سلام
بیشعور میخواستی بدون من عقد کنی
خوب شد زودی خودمو رسوندم
اهان راسی مهدی گفت بیا پایین
همراه پگاه رفتیم طبقه پایین
عاقد اومده بود
روی مبل دو نفره کنار امیر حسین نشستم
عاقد شروع کرد
پگاه و مهدی کنار هم نشسته بودن و بابا هم کنارشون
وقتی زمان بله دادن رسید اول به بابا و بعد به مهدی نگاه کردم
_ با اجازه پدر و برادرم
به امیر حسین نگاه کردم
_ بله
امیر حسین هم بله رو داد و کمی بعد همراه امیر از خونه زدیم بیرون
رفتیم خونه امیر حسین
وقتی رسیدیم
نشستم روی کاناپه و به امیر حسین که شیطون نگاهم میکرد خیره شدم
با چند تا قدم بلند خودش رو بهم رسوند و به زور روی کناپه کنار من خودش رو جا داد
_ وای امیر دیدی چی شد
امیر: چیشد ؟؟
پارت:#سی
نوشته:#پرنیا
وقتی به هوش اومدم داخل یه اتاق بودم و کامیار کنارم بود
با بغض گفتم امیر کجاست
کامیار: نگران نباش حالش خوبه
_ کجاست میخوام ببینمش؟
از تخت پایین اومدم سرم گیج میرفت و چشمام تار میدید
کامیار : اجازه نمیدن ببینیش
برگشتم و جدی نگاهش کردم
خیلی ناراحت بود
_ کامیار تورو خدا بگو حالش خوبه؟
کامیار: اره خوبه
خیالم تا حدودی راحت شد
با کلی التماس پرستار اجازه داد فقط چند دقیقه از نزدیک ببینمش
لباس مخصوص پوشیدم و پشت سر پرستار حرکت کردم
چشمهاش بسته بود
کلی دیتگاه بهش وصل کرده بودن
دلم گرفت چرا باید اینجوری بشه
دستش رو تو دستم گرفتم
اروم چشم هاش رو باز کرد
نمیتونست حرف بزنه
دستمو محکم فشار داد
قلبم لرزید
صورتمو بردم کنار گوشش
_ امیر حسین
تو حق نداری منو اینجوری تنهام بزاری
اجازه نمیدادن کسی همراه امیر اونجا بمونه برای همین برگشتم خونه
بابا مجبورم کرد همراهش برم خونه مهدی
خسته بودم و نیاز داشتم که تنها باشم امروز شک بزرگی بهم وارد شده بود و داغونم کرده بود
ولی بابا اجازه نداد تنها خونه بمونم
سر شام بودیم که مهدی گفت
لیلی نکن دست پخت پگاه رو دوست نداری
_ نه خوبه
پگاه : عزیزم پس چرا چیزی نمیخوری
_ یکم اشتها ندارم دستتدرد نکنه
مهدی: حالا میخوای چیکار کنی
میدونستم منظورش امیر حسینه ولی باز پرسیدم
چیو چیکار کنم
مهدی: هنوزم میخوای با امیر حسین ازدواج کنی
به بابا نگاه کردم سرم رو پایین انداختم و گفتم اره
از سر میز بلند شدم و رفتم کنار پنجره
شماره بیمارستان رو گرفتم و حال امیر رو پرسیدم
بعد از شام پگاه با یه بشقاب میوه اومد کنارم
_ مرسی
پگاه : خواهش میکنم
لیلی
_ بله
پگاه: نمیخوای بیشتر فکر کنی
نگاهش کردم
_ نه
پگاه: نمیخوام ناراحتت کنم ولی با این وضعیت امیر حسین
معلوم نیس
_ واسم مهم نیست
حتی اگه بدونم امیر یک ساعت بیشتر زنده نیست من میخوام باهاش ازدواج کنم
پگاه ناراحت نگاهم کرد
پگاه: لیلی فکر بعدش رو هم کردی
صداشو اروم کرد و گفت
بیوه میشی
حرصی گفتم
الانم مطلقه ام
پگاه دیگه ساکت شد
یک هفته ای گذشت و حال امیر حسین بهتر شد
و از بیمارستان مرخص شد
امیر رو بردم خونه خودمون
رفتم داخل اشپز خونه تا اب ببرم واسه امیر حسین که قرصهاشو بخوره
مهدی: لیلی
برگشتم نگاهش کردم
_ سلام داداش کی اومدی
مهدی: همین الان خوبی
_ مرسی
مهدی: بابا زنگ زد گفت امیر رو اوردی اینجا
_ اره طبقه بالاست
مهدی: لیلی به نظرت درسته که امیر اینجاباشه
_ کجا باشه درسته
اون هیچ کسیو نداره
مریضه نیاز به مراقبت داره
مهدی:
لیلی من با این که مخالفم با ازدواجت با این که اخر این تصمیمت رو میدونم با این که این همه نگرانتم
ولی اگه واقعا تصمیمت اینه اگه دوستش داری نمیخوام جلو راهتو بگیرم
لیلی
واقعا تصمیمت همینه؟
_ بله
مهدی: خیلی خوب
الان زنگ میزنم یه عاقد بیاد
_ الان!؟؟
مهدی: اره مگه طوریه؟
_ نه فقط یهویی گفتی و اینا تعجب کردم
مهدی رفت بیرون و منم با یه لیوان اب سریع رفتم سر وقت امیر حسین
امیر : نه لیلی حرفشم نزن
_ چرا ؟؟؟
امیر: لیلی تو دیوونه ای میدونم دوستم داری ولی این کارت اشتباهه
تو هنوز خیلی جوانی
من معلوم نیست تا کی زنده بمونم
_ امیر حسین چرا بهونه میاری
راحت بگو دوستم نداری خلاص
امیر: لیلی چرا چرت میگی
من دوست ندارم ؟؟؟
خودت که میدکنی من چقدر عاشقتم
_ پس قبول کن
امیر حسین : ببین دختر خوب
من قول میدم از امروز تا هر وقت که زنده بودم پیشت باشم
ولی
زدم زیر گریه و اجازه ندادم ادامه حرفشو بزنه
از روی تخت بلند شد و اومد سمت من
سرم رو گذاشتم رو شونش
_ با گریه گفتم
امیر حسین
تورو خدا قبول کن
من فقط میخوام با تو ازدواج کنم حتی اگه یک ساعتم باشه
به روح مامانم قسم غیر از تو با هیچ کس ازدواج نمیکنم
چادر سفید سرم کردم
داخل ایینه به خودم نگاهی کردم
لبخند زدم دلم اروم گرفته بود
پگاه در اتاق رو باز کرد و اومد داخل
پگاه: وای سلام
بیشعور میخواستی بدون من عقد کنی
خوب شد زودی خودمو رسوندم
اهان راسی مهدی گفت بیا پایین
همراه پگاه رفتیم طبقه پایین
عاقد اومده بود
روی مبل دو نفره کنار امیر حسین نشستم
عاقد شروع کرد
پگاه و مهدی کنار هم نشسته بودن و بابا هم کنارشون
وقتی زمان بله دادن رسید اول به بابا و بعد به مهدی نگاه کردم
_ با اجازه پدر و برادرم
به امیر حسین نگاه کردم
_ بله
امیر حسین هم بله رو داد و کمی بعد همراه امیر از خونه زدیم بیرون
رفتیم خونه امیر حسین
وقتی رسیدیم
نشستم روی کاناپه و به امیر حسین که شیطون نگاهم میکرد خیره شدم
با چند تا قدم بلند خودش رو بهم رسوند و به زور روی کناپه کنار من خودش رو جا داد
_ وای امیر دیدی چی شد
امیر: چیشد ؟؟
۲۷.۳k
۲۹ شهریور ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۴۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.