پارت: بیست و نهم
پارت:#بیست_و_نهم
#رمان:#لیلی_بی_عشق
نوشته:#پرنیا
بعد از خوردن صبحانه برگشتم داخل اتاق
کامیار همچنان خواب بود
حوله ام رو برداشتم تا یه دوش بگیرم
بعد از این که حمام کردم و لباسهام رو پوشیدم رفتم بیرون از اتاق به کاناپه نگاه کردم کامیار نبود
از اشپزخونه
صدا اومد
رفتم سمت اشپز خونه
_چیزی میخوای
کامیار در حالی که دو دستی سرش رو ماساژ میداد گفت سرم درد میکنه مسکن نداری
برگشتم داخل اتاق و از چمدونم بسته قرص رو برداشتم و بردم پیش کامیار
از یخچال یه لیوان اب برداشت و قرص رو خورد
کامیار : اینجوری نگام میکنی حتما دیشب یه سوتی دادم که الان یادم نیست
لبخند زدم و گفتم نه
کامیار انگار یه چیزی یادش اومده باشه سریع گفت لیلی
خوب شد اینو یادم نرفت سریع اماده شو بریم امیر حسین رو پیدا کردم
زبونم بند اومده بود
به سختی گفتم واقعااا کجاست
کامیار لبخند تلخی زد و گفت اره اماده شو بریم خودت میبینی
سریع یه مانتو پوشیدم و رفتم بیرون کامیار میخواست بره دوش بگیره که من اجازه ندادم
یه تاکسی گرفتیم و کامیار ادرس یه جایی رو به راننده گفت هرچی از کامیار سوال پرسیدم که امیر حسین کجاست و چرا پیداش نبوده جوابم رو نداد و گفت وقتی برسیم خودت میفهمی ولی زیاد خوشحال نبود
وقتی از تاکسی پیاده شدیم مقابل یه بیمارستان ایستاده بودم
با نگرانی و صدایی که از بغض میلرزید گفتم
حال امیر خوبه ؟
کامیار گفت طبقه سوم اتاق 145 برو ببینش
کامیار نمیخواست بهم جواب بده
با اسانسور رفتم طبقه سوم
زانوهام میلرزید و توان ایستادن نداشتم
143
144
145 همینه
دستمو گذاشتم رو دستگیره در
تو دلم ارزو کردم حالش خوب باشه
در رو باز کردم
روی تخت نشسته بود
مات شدم و فقط نگاهش میکردم
با لبخند نگاهم میکرد
موهاش رو زده بود و حتی یدونه ابرو هم نداشت
رنگش پریده بود و لبهاش خشک
لاغر شده بود
زیر چشم هاش گود شده بود
یاد اون دوسال افتادم
اشک هام دونه دونه روی زمین میریخت
اشک هام رو که دید اخم کرد
سرمش رو برداشت و از تخت پایین اومد
هیچی واسم مهم نبود
با چند تا قدم بلند خودم رو بهش رسوندم و محکم بغلش کردم
میخواستم تلافی اون همه دلتنگی رو در بیارم
بین هق هق گریه هام گفتم
خیلی نامردی
با دستش پشت کمرم رو اروم نوازش میکرد
با صدای گرفته ای گفت
خوب شد اومدی داشتم میمردم از بی کسی
تقه ای به در خورد و کامیار اومد داخل از امیر حسین جدا شدم و اشک هام رو پاک کردم
امیر با ناراحتی و کامیار با خشم بهم نگاه میکردن
کامیار برگشت هتل و من پیش امیر حسین موندم
از دکترش سوال کردم گفت
سرطان معده داره ولی با شیمی درمانی حالش داره بهتر میشه و تا چند وقت دیگه مرخص میشه
صندلی رو کشیدم کنار تختش و دستشو تو دستم گرفتم و خیره شدم بهش
یکم که گذشت گفت خیلی زشت شدم
_ نه اصلا میخواستم بگم کچل هم کنی بهت میاد
خندید
گفتم
امیرحسین
چطور دلت اومد منو ولم کنی منو تو واسه این که کنار هم باشیم این همه سختی کشیدیم
امیر حسین:
میدونم لیلی
حتی بهت حق میدم ازم دلخور باشی
ولی اون موقع شرایط بیماریم خیلی سخت بود تو شرایط خوبی اون تصمیم رو نگرفتم
_ کی متوجه بیماریت شدی؟
امیر:
مدت زیادی نیس از وقتی اومدم امریکا
سه روزی کنار امیر حسین موندم روز چهارم دکتر اجازه مرخص شدن داد همون روز کامیار برگشت ایران
دو روز از صبح تا اخر شب با امیر حسین رفتیم گردش و تفریح
امیر میگفت حالش خوبه ولی ظاهرش اینو نمیگفت بهترین روزهای عمرم رو در کنار امیر میگذروندم
من و امیر حسین هم برگشتیم ایران
امیر اژانس گرفت اول منو رسوند و امیر قرار شد بره خونش همون خونه ای که. وقتی منو دزدید اونجا برده بود لحظه پیاده شدن از ماشین امیر صدام کرد
امیر : لیلی
_ جانم
امیر: دوست دارم
لبخند زدم و گفتم
_منم دوست دارم
امیر: لیلی
_ جانم
امیر: مواظب خودت باش
_ چشم فردا میبینمت
امیر خیره شده بود بهم یه جور خاص نگاهم میکرد دلم میخواست همیشه اینجوری نگاهم کنه
یکم گذشت که داد راننده در اومد
امیر: خداحافظ
اون شب نتونستم بخوابم شاید بخاطر اختلاف زمانی ایران و امریکا بود ولی هرچی که بود خیلی خوب بود چون
تا صبح به اون دو روز که پیش امیر بودم فکر کردم و چندین بار اون چند تا عکسی که گرفته بودیم رو نگاه کردم
صبح به محض این که بابا از خونه بیرون رفت منم اماده شدم و رفتم خونه امیر حسین
چند بار زنگ در رو زدم بعد از تقریبا 2 دقیقه در باز شد
سریع پله ها رو بالا رفتم و در رو باز کردم و گفتم سلام عشقم
با دیدن قیافه خوابالو کامیار اونجا حسابی تعجب کردم
کامیار اخم هاشو در هم کشید و گفت
امیر هنوز خوابه
و با دست به اتاق اشاره کرد
خجالت زده شدم
رفتم سمت اتاق
در رو باز کردم
چقدر قشنگ خوابیده بود
تو دلم گفتم
من عاشق این
#رمان:#لیلی_بی_عشق
نوشته:#پرنیا
بعد از خوردن صبحانه برگشتم داخل اتاق
کامیار همچنان خواب بود
حوله ام رو برداشتم تا یه دوش بگیرم
بعد از این که حمام کردم و لباسهام رو پوشیدم رفتم بیرون از اتاق به کاناپه نگاه کردم کامیار نبود
از اشپزخونه
صدا اومد
رفتم سمت اشپز خونه
_چیزی میخوای
کامیار در حالی که دو دستی سرش رو ماساژ میداد گفت سرم درد میکنه مسکن نداری
برگشتم داخل اتاق و از چمدونم بسته قرص رو برداشتم و بردم پیش کامیار
از یخچال یه لیوان اب برداشت و قرص رو خورد
کامیار : اینجوری نگام میکنی حتما دیشب یه سوتی دادم که الان یادم نیست
لبخند زدم و گفتم نه
کامیار انگار یه چیزی یادش اومده باشه سریع گفت لیلی
خوب شد اینو یادم نرفت سریع اماده شو بریم امیر حسین رو پیدا کردم
زبونم بند اومده بود
به سختی گفتم واقعااا کجاست
کامیار لبخند تلخی زد و گفت اره اماده شو بریم خودت میبینی
سریع یه مانتو پوشیدم و رفتم بیرون کامیار میخواست بره دوش بگیره که من اجازه ندادم
یه تاکسی گرفتیم و کامیار ادرس یه جایی رو به راننده گفت هرچی از کامیار سوال پرسیدم که امیر حسین کجاست و چرا پیداش نبوده جوابم رو نداد و گفت وقتی برسیم خودت میفهمی ولی زیاد خوشحال نبود
وقتی از تاکسی پیاده شدیم مقابل یه بیمارستان ایستاده بودم
با نگرانی و صدایی که از بغض میلرزید گفتم
حال امیر خوبه ؟
کامیار گفت طبقه سوم اتاق 145 برو ببینش
کامیار نمیخواست بهم جواب بده
با اسانسور رفتم طبقه سوم
زانوهام میلرزید و توان ایستادن نداشتم
143
144
145 همینه
دستمو گذاشتم رو دستگیره در
تو دلم ارزو کردم حالش خوب باشه
در رو باز کردم
روی تخت نشسته بود
مات شدم و فقط نگاهش میکردم
با لبخند نگاهم میکرد
موهاش رو زده بود و حتی یدونه ابرو هم نداشت
رنگش پریده بود و لبهاش خشک
لاغر شده بود
زیر چشم هاش گود شده بود
یاد اون دوسال افتادم
اشک هام دونه دونه روی زمین میریخت
اشک هام رو که دید اخم کرد
سرمش رو برداشت و از تخت پایین اومد
هیچی واسم مهم نبود
با چند تا قدم بلند خودم رو بهش رسوندم و محکم بغلش کردم
میخواستم تلافی اون همه دلتنگی رو در بیارم
بین هق هق گریه هام گفتم
خیلی نامردی
با دستش پشت کمرم رو اروم نوازش میکرد
با صدای گرفته ای گفت
خوب شد اومدی داشتم میمردم از بی کسی
تقه ای به در خورد و کامیار اومد داخل از امیر حسین جدا شدم و اشک هام رو پاک کردم
امیر با ناراحتی و کامیار با خشم بهم نگاه میکردن
کامیار برگشت هتل و من پیش امیر حسین موندم
از دکترش سوال کردم گفت
سرطان معده داره ولی با شیمی درمانی حالش داره بهتر میشه و تا چند وقت دیگه مرخص میشه
صندلی رو کشیدم کنار تختش و دستشو تو دستم گرفتم و خیره شدم بهش
یکم که گذشت گفت خیلی زشت شدم
_ نه اصلا میخواستم بگم کچل هم کنی بهت میاد
خندید
گفتم
امیرحسین
چطور دلت اومد منو ولم کنی منو تو واسه این که کنار هم باشیم این همه سختی کشیدیم
امیر حسین:
میدونم لیلی
حتی بهت حق میدم ازم دلخور باشی
ولی اون موقع شرایط بیماریم خیلی سخت بود تو شرایط خوبی اون تصمیم رو نگرفتم
_ کی متوجه بیماریت شدی؟
امیر:
مدت زیادی نیس از وقتی اومدم امریکا
سه روزی کنار امیر حسین موندم روز چهارم دکتر اجازه مرخص شدن داد همون روز کامیار برگشت ایران
دو روز از صبح تا اخر شب با امیر حسین رفتیم گردش و تفریح
امیر میگفت حالش خوبه ولی ظاهرش اینو نمیگفت بهترین روزهای عمرم رو در کنار امیر میگذروندم
من و امیر حسین هم برگشتیم ایران
امیر اژانس گرفت اول منو رسوند و امیر قرار شد بره خونش همون خونه ای که. وقتی منو دزدید اونجا برده بود لحظه پیاده شدن از ماشین امیر صدام کرد
امیر : لیلی
_ جانم
امیر: دوست دارم
لبخند زدم و گفتم
_منم دوست دارم
امیر: لیلی
_ جانم
امیر: مواظب خودت باش
_ چشم فردا میبینمت
امیر خیره شده بود بهم یه جور خاص نگاهم میکرد دلم میخواست همیشه اینجوری نگاهم کنه
یکم گذشت که داد راننده در اومد
امیر: خداحافظ
اون شب نتونستم بخوابم شاید بخاطر اختلاف زمانی ایران و امریکا بود ولی هرچی که بود خیلی خوب بود چون
تا صبح به اون دو روز که پیش امیر بودم فکر کردم و چندین بار اون چند تا عکسی که گرفته بودیم رو نگاه کردم
صبح به محض این که بابا از خونه بیرون رفت منم اماده شدم و رفتم خونه امیر حسین
چند بار زنگ در رو زدم بعد از تقریبا 2 دقیقه در باز شد
سریع پله ها رو بالا رفتم و در رو باز کردم و گفتم سلام عشقم
با دیدن قیافه خوابالو کامیار اونجا حسابی تعجب کردم
کامیار اخم هاشو در هم کشید و گفت
امیر هنوز خوابه
و با دست به اتاق اشاره کرد
خجالت زده شدم
رفتم سمت اتاق
در رو باز کردم
چقدر قشنگ خوابیده بود
تو دلم گفتم
من عاشق این
۲۹.۹k
۲۸ شهریور ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.