پارت: بیست و هشتم
#پارت:#بیست_و_هشتم
#رمان:#لیلی_بی_عشق
نوشته:#پرنیا
خیلی زود تر از چیزی که فکر میکردم کارها انجام شد و همراه کامیار اومدیم امریکا
حالا خوبه کامیار و امیر باهم دشمن هستن و کامیار واسه پیدا کردن امیر همراهم اومده
کامیار : خوب حالا بریم هتل استراحت کنیم
_ مگه خسته شدی
دقیق نگاهم کرد و گفت نه
_ پس بریم دنبال امیر
کامیار: غیر از اسم اون هتل چیز دیگه ای نمیدونی
_ نه
کامیار یه تاکسی گرفت و اسم هتلی که امیر رفته بود و اسمش رو میدونستیم رو گفت
چمدونهامون رو گذاشت داخل صندوق عقب و راه افتادیم
نیم ساعت بعد رسیدیم کامیار خواب بود
_ کامیار
کامیار پاشو رسیدیم
کااامیار
کامیار: چی شده
- چیزی نشده فقط رسیدیم
کامیار: خوبه ما هم همین هتل بمونیم
روی صندلی های سالن انتظار نشستم و کامیار رفت در مورد امیر حسین سوال کنه
نگاهم بهش بود
وقتی اومد پرسیدم چی شده
کامیار: تقریبا دوهفته ای میشه که از این هتل رفته
_ رفته کجا رفته اخه
کامیار : اینام چیزی نمیدونن
حالا پاشو بریم
عمیقا تو فکر بودم نگران و مظطرب بدون هیچ حرفی دنبال کامیار راه افتادم
کامیار رفت دوش بگیره و من به بابا زنگ زدم و گفتم که رسیدیم و نگران نباشه
کامیار: لیلی تو یخچال رو دیدی چیزی واسه خوردن پیدا میشه
_ هنوز ندیدم
برگشتم تا برم داخل اشپز خونه که دیدم کامیار فقط با یه حوله که دور کمرش بسته و پایین تنش رو پوشونده و یه حوله کوچیک که روی سرشه و داره موهاش رو خشک میکنه لم داده روی مبل
نگاهمو ازش گرفتم و رفتم داخل اشپز خونه یه بسته بیسکویت و یه نوشیدنی برداشتم گذاشتم روی میز و گفتم فعلا اینا رو بخور
رفتم داخل اتاق پنجره رو باز کردم
اصلا حس خوبی به این شهر ندارم
کاش بتونم امیر حسین رو پیدا کنم
دلم واسش تنگ شده
برای بار هزارم اون ویدیو رو دیدم
تقه ای به در اتاق خورد
کامیار: لیلی اماده شو بریم شام بخوریم
_ باشه
حوصله نداشتم لباس عوض کنم همونجوری رفتم بیرون
کامیار : لیلی چرا چیزی نمیخوری اگه دوست نداری
_ نه دوست دارم
کامیار: یه چیزی بگم بخندی
_ چی
کامیار: به این غذا هم حسودیم میشه که دوستش داری و منو دوست نداری
غم اومد تو نگاهش و صداش
سعی در پنهان کردنش داشت
_ کامیار
نگاهم کرد
_ واقعا فکر میکنی من دوستت ندارم
کامیار : ولش کن گفتم که واسه خنده بود
_ کامیار
من راستش رو بخوای تو رو دوست دارم خیلی هم دوست دارم
ولی
کامیار : بیخیال لیلی
دیگه ادامه ندادم
کامیار هم دیگه چیزی نمیخورد
_ بریم تو شهر یه چرخی بزنیم
کامیار: بریم
همراه هم قدم زدیم بدون حتی یک کلمه حرف و بعد هم برگشتیم هتل
سه روز گذشت و هیچ خبری از امیر نشد کامیار با چندین نفر تماس گرفت و چند جا سر زد ولی چیزی پیدا نکرد
کامیار واسه شام رفت و من گفتم گرسنم نیست
وقتی کامیار رفت شماره امیر حسین رو گرفتم
تو دلم گفتم
خدایا این بار جواب بده
ولی باز خاموش بود
بغضم ترکید و گریه کردم از خدا خواهش کردم یه خبری از امیر بهم بده داشتم هر لحظه از نگرانی میمردم کلی گریه کردم و به خواب رفتم
داشتم میدویدم سمت امیر حسین و صداش میکردم ولی هر چی میدویدم بهش نمیرسیدم
با تکون دادنها و لیلی گفت کامیار از خواب بیدار شدم
بالشت خیس از اشک هام بود
کامیار با ناراحتی گفت
داشتی خواب بد میدیدی
اشک هام رو پاک کردم
ساعت چنده؟
کامیار : سه و ربع
سرم درد گرفت بلند شدم رفتم سمت دستشویی
صورتمو شستم و کمی داخل بالکن نشستم و نفس عمیق کشیدم برگشتم داخل اتاق کامیار روی تخت خوابیده بود
دیگه خوابم نبرد تا ساعت پنج و نیم داخل هتل موندم و بعدش رفتم بیرون قدم بزنم
چشمم خورد به مغازه لباس فروشی کنار هتل امیر حسین گفت اون تیشرت سرمه ای که پوشیده بود رو از این مغازه گرفته
تا ساعت هشت منتظر نشستم
کامیار بهم زنگ زد
گفتم کجام اونم گفت الان میاد
ساعت هشت و ربع بود که یه اقای تقریبا مسنی مغازه رو باز کرد کامیار هم اومد
عکس امیر حسین با همون تیشرت سرمه ای رنگ رو نشونش دادیم
ولی اونم چیزی نمیدونست و گفت فقط این تیشرت رو خرید و رفت
با کامیار نشستیم روی یه نیمکت داخل یه پارک
به بچه های کوچیک و خوشگل که باهم بازی میکردن نگاه میکردم
کامیار : لیلی
تو واقعا حامله ای؟
_ نه
کامیار: پس چرا گفتی که
_ واسه این که بتونم بیام دنبال امیر
کامیار: لیلی حالا میخوای چیکار کنیم
_ نمیدونم
بخدا همش نگرانم میترسم واسش اتفاق بدی افتاده باشه
حس میکنم وگه پیداش نکنم میمیرم اگه نبینمش و برگردم ایران میمیرم
کامیار: من میرم جایی کار دارم تو همبرگرد هتل تنها بیرون خطر ناکه
کمی بعد از رفتن کامیار منم برگشتم هتل
کامیار واسه ناهار هم نیومد
به موبایلش هم زنگ زدم ولی جواب نمیداد
ساعت شد ده و هنوز نیومده بود تلفن
#رمان:#لیلی_بی_عشق
نوشته:#پرنیا
خیلی زود تر از چیزی که فکر میکردم کارها انجام شد و همراه کامیار اومدیم امریکا
حالا خوبه کامیار و امیر باهم دشمن هستن و کامیار واسه پیدا کردن امیر همراهم اومده
کامیار : خوب حالا بریم هتل استراحت کنیم
_ مگه خسته شدی
دقیق نگاهم کرد و گفت نه
_ پس بریم دنبال امیر
کامیار: غیر از اسم اون هتل چیز دیگه ای نمیدونی
_ نه
کامیار یه تاکسی گرفت و اسم هتلی که امیر رفته بود و اسمش رو میدونستیم رو گفت
چمدونهامون رو گذاشت داخل صندوق عقب و راه افتادیم
نیم ساعت بعد رسیدیم کامیار خواب بود
_ کامیار
کامیار پاشو رسیدیم
کااامیار
کامیار: چی شده
- چیزی نشده فقط رسیدیم
کامیار: خوبه ما هم همین هتل بمونیم
روی صندلی های سالن انتظار نشستم و کامیار رفت در مورد امیر حسین سوال کنه
نگاهم بهش بود
وقتی اومد پرسیدم چی شده
کامیار: تقریبا دوهفته ای میشه که از این هتل رفته
_ رفته کجا رفته اخه
کامیار : اینام چیزی نمیدونن
حالا پاشو بریم
عمیقا تو فکر بودم نگران و مظطرب بدون هیچ حرفی دنبال کامیار راه افتادم
کامیار رفت دوش بگیره و من به بابا زنگ زدم و گفتم که رسیدیم و نگران نباشه
کامیار: لیلی تو یخچال رو دیدی چیزی واسه خوردن پیدا میشه
_ هنوز ندیدم
برگشتم تا برم داخل اشپز خونه که دیدم کامیار فقط با یه حوله که دور کمرش بسته و پایین تنش رو پوشونده و یه حوله کوچیک که روی سرشه و داره موهاش رو خشک میکنه لم داده روی مبل
نگاهمو ازش گرفتم و رفتم داخل اشپز خونه یه بسته بیسکویت و یه نوشیدنی برداشتم گذاشتم روی میز و گفتم فعلا اینا رو بخور
رفتم داخل اتاق پنجره رو باز کردم
اصلا حس خوبی به این شهر ندارم
کاش بتونم امیر حسین رو پیدا کنم
دلم واسش تنگ شده
برای بار هزارم اون ویدیو رو دیدم
تقه ای به در اتاق خورد
کامیار: لیلی اماده شو بریم شام بخوریم
_ باشه
حوصله نداشتم لباس عوض کنم همونجوری رفتم بیرون
کامیار : لیلی چرا چیزی نمیخوری اگه دوست نداری
_ نه دوست دارم
کامیار: یه چیزی بگم بخندی
_ چی
کامیار: به این غذا هم حسودیم میشه که دوستش داری و منو دوست نداری
غم اومد تو نگاهش و صداش
سعی در پنهان کردنش داشت
_ کامیار
نگاهم کرد
_ واقعا فکر میکنی من دوستت ندارم
کامیار : ولش کن گفتم که واسه خنده بود
_ کامیار
من راستش رو بخوای تو رو دوست دارم خیلی هم دوست دارم
ولی
کامیار : بیخیال لیلی
دیگه ادامه ندادم
کامیار هم دیگه چیزی نمیخورد
_ بریم تو شهر یه چرخی بزنیم
کامیار: بریم
همراه هم قدم زدیم بدون حتی یک کلمه حرف و بعد هم برگشتیم هتل
سه روز گذشت و هیچ خبری از امیر نشد کامیار با چندین نفر تماس گرفت و چند جا سر زد ولی چیزی پیدا نکرد
کامیار واسه شام رفت و من گفتم گرسنم نیست
وقتی کامیار رفت شماره امیر حسین رو گرفتم
تو دلم گفتم
خدایا این بار جواب بده
ولی باز خاموش بود
بغضم ترکید و گریه کردم از خدا خواهش کردم یه خبری از امیر بهم بده داشتم هر لحظه از نگرانی میمردم کلی گریه کردم و به خواب رفتم
داشتم میدویدم سمت امیر حسین و صداش میکردم ولی هر چی میدویدم بهش نمیرسیدم
با تکون دادنها و لیلی گفت کامیار از خواب بیدار شدم
بالشت خیس از اشک هام بود
کامیار با ناراحتی گفت
داشتی خواب بد میدیدی
اشک هام رو پاک کردم
ساعت چنده؟
کامیار : سه و ربع
سرم درد گرفت بلند شدم رفتم سمت دستشویی
صورتمو شستم و کمی داخل بالکن نشستم و نفس عمیق کشیدم برگشتم داخل اتاق کامیار روی تخت خوابیده بود
دیگه خوابم نبرد تا ساعت پنج و نیم داخل هتل موندم و بعدش رفتم بیرون قدم بزنم
چشمم خورد به مغازه لباس فروشی کنار هتل امیر حسین گفت اون تیشرت سرمه ای که پوشیده بود رو از این مغازه گرفته
تا ساعت هشت منتظر نشستم
کامیار بهم زنگ زد
گفتم کجام اونم گفت الان میاد
ساعت هشت و ربع بود که یه اقای تقریبا مسنی مغازه رو باز کرد کامیار هم اومد
عکس امیر حسین با همون تیشرت سرمه ای رنگ رو نشونش دادیم
ولی اونم چیزی نمیدونست و گفت فقط این تیشرت رو خرید و رفت
با کامیار نشستیم روی یه نیمکت داخل یه پارک
به بچه های کوچیک و خوشگل که باهم بازی میکردن نگاه میکردم
کامیار : لیلی
تو واقعا حامله ای؟
_ نه
کامیار: پس چرا گفتی که
_ واسه این که بتونم بیام دنبال امیر
کامیار: لیلی حالا میخوای چیکار کنیم
_ نمیدونم
بخدا همش نگرانم میترسم واسش اتفاق بدی افتاده باشه
حس میکنم وگه پیداش نکنم میمیرم اگه نبینمش و برگردم ایران میمیرم
کامیار: من میرم جایی کار دارم تو همبرگرد هتل تنها بیرون خطر ناکه
کمی بعد از رفتن کامیار منم برگشتم هتل
کامیار واسه ناهار هم نیومد
به موبایلش هم زنگ زدم ولی جواب نمیداد
ساعت شد ده و هنوز نیومده بود تلفن
۳۲.۴k
۲۴ شهریور ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.