رمان: لیلی بی عشق
#رمان:#لیلی_بی_عشق
پارت:#سی_و_یک
نوشته:#پرنیا
سوار ماشینم شدم
ده دقیقه بعد جلو اموزشگاه کنکور دخترم بودم
خوب چند دقیقه ای زود تر رسیده بودم. ماشین رو خاموش کردم به عکس امیر حسین که به ایینه جلو ماشین وصل بود نگاه کردم
یاد اون روزی افتادم که فهمید من باردار شدم هیچ حرفی نزد فکر می کردم خوشحال میشه ولی هیچ حرفی نزد
همون شب وقتی حسابی گیج خواب بودم
منو محکم بغلم کرد و کلی گریه کرد
از خواب پریدم ترسیده بودم نکنه بازم درد داشت و حالش بد شده باشه
با ترس نگاهش کردم و پرسیدم. عزیزم حالت خوبه
صورتشو گذاشت رو شکمم و گفت
لیلی میدونم که زنده نیستم ببینمش
ولی تو بهش بگو باباش خیلی دوستش داشت
روی شکمم رو بوسید
درحالی که چشم های خودمم خیس از اشک بود مدام میگفتم
دیوونه شدی این چه حرفیه
مطمئنم خودت بهش میگی که دوستش داری
از اموزشگاه اومد بیرون
سریع با دستمال اشک هام رو پاک کردم و
غرق در تماشای دخترم شدم
دختری که کاملا شبیه باباش بود.
بابایی که حتی دخترش رو ندید
با لبخند در ماشین رو باز کرد و درحالی که سوار میشد گفت
ارام: سلام خانوم دکتر خسته نباشی
سلام دختر گلم مرسی
ارام: وای مامان اونجا رو همون اقاهه که بهت گفتم با اون پسره که مزاحمم شده بود درگیر شد باز اومده اینجا
در ماشین رو بازکرد و پیاده شد
صداش کردم
اراام صبر کن
کجا میری
ارام: مامان اونجاست ببین کنار اون درخت
از دست این دختر
از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت ارام
_ خوب حالا یه پسری مزاحمت شده و یه اقایی کمکت کرده تو هم که ازش تشکر کردی دیگه این کارهات چیه
ارام: وای مامان اخه اقاهه رو دوستش دارم
عصبی گفتم ارااام
ارام بدو بدو از خیابان رد شد و رفت سمت همون اقایی که پشتش به ما بود و مشغول صحبت با تلفنش بود
در ماشین رو قفل کردم و رفتم دنبال ارام
مشغول حرف زدن با همون اقا بود
ارام: مامان اومدی
اون اقا برگشت
با اخم به ارام نگاه میکردم
سعی کردم لبخند بزنم و از اون اقا تشکر کنم ولی وقتی برگشت
و باهاش چشم تو چشم شدم
خون تو رگ هام یخ بست
اونقدر بهم دیگه خیره شده بودیم که ارام کنجکاوانه گفت
مامان شما هم دیگه رو میشناسید
به ارام که با ذوق نگاهم میکرد نگاه کردم
نمیدونستم چیکار کنم و یا چی بگم
به ارام گفتم برو تو ماشین و سویچ رو گرفتم سمتش
ارام: عه مامان
با تحکم گفتم
_ ارااام
ارام: خیلی خوب ولی باید همه چیو برام بگی
وقتی ارام رفت نگاهش کردم تغییری نکرده بود
هنوزهم مثل قبل همون جذبه و جذابیت رو داشت چهرش جا افتاده تر شده بود
کامیار: قیافش شبیه امیر ولی رفتارش مثل خودته
دوست داشتنی...
برگشتم و به ارام که به ماشین تکیه داده بود و به ما نگاه میکرد نگاه کردم
کامیار: لیلی
برگشتم نگاهش کردم
چشم هاش از اشک برق میزد
معلوم بود به زور داره خودش رو کنترل میکنه
نگرانش شدم
میخواست یه چیزی بگه ولی حرفشو میخورد نمیتونست بگه
با زبونم لبهام رو کمی خیس کردم و اروم صداش کردم
_ کامیار
یهو انگار به خودش اومد
با دوقدم بلند خودش رو به من رسوند و محکم بغلم کرد
صدای هق هق گریه اش دلم رو زیر و رو میکرد
کامیار: لیلی بعد مرگ امیر ازم خواهش کردی برم
لیلی رفتم ولی دیگه نمیتونم
بیست سال هر روز و هر شب با خودم جنگیدم که تنهایی سرنوشت منه اما ثانیه ای نبود که به فکرت نباشم
لیلی تورو ارواح خاک امیر دیگه بهم نگو برو
از بغلش بیرون اومدم باید ازش عصبی میشدم ولی عصبی نبودم
بهش نگاه کردم ذهنم قفل کرده بود برگشتم که برم سمت ماشین
کامیار: لیلی خواهش میکنم
بدون این که برگردم و نگاهش کنم گفتم
باید اول با ارام صحبت کنم نظر اون واسم مهمه
رفتم سمت ماشین سویچ رو از ارام گرفتم و به ارام که تند تند سوال میپرسید گفتم سوار شو
ارام حرصی سوار ماشین شد
یکم که گذشت گفت
مامان اون اقا عمو کامیار بود
گفتم اره
گفت مامان باهاش ازدواج کن تورو خدا
با تعجب نگاهش کردم
لبخند گشادی زد و گفت
دفتر خاطراتت رو خوندم
البته ببخشیدا
گفتم
این بار بخششی در کار نیس یه تنبیه سخت در انتظارته
وقتی رسیدیم خونه ارام دوید و رفت داخل اتاقش
شام رو کشیدم و رفتم تا ارام رو صدا کنم
پشت در اتاقش که رسیدم صدای حرف زدنش رو شنیدم کمی مکث کردم
ارام: وای عمو کامیار مامانم واقعا گفت نظر من مهمه
ینی حالا که من راضیم باهم ازدواج میکنید باورم نمیشه
در اتاق رو باز کردم و صندلم رو در اوردم و دنبال ارام کردم و گفتم الان با این دمپایی کاری میکنم باور کنی
حالا واسه من نقشه میکشی مگه دستم بهت نرسه
ارام :
تقصیر من چیه
مگه بده کاری کردم با کسی که عاشقت مونده این همه سال ازدواج کنی.....
پایان
1397/7/25
پارت:#سی_و_یک
نوشته:#پرنیا
سوار ماشینم شدم
ده دقیقه بعد جلو اموزشگاه کنکور دخترم بودم
خوب چند دقیقه ای زود تر رسیده بودم. ماشین رو خاموش کردم به عکس امیر حسین که به ایینه جلو ماشین وصل بود نگاه کردم
یاد اون روزی افتادم که فهمید من باردار شدم هیچ حرفی نزد فکر می کردم خوشحال میشه ولی هیچ حرفی نزد
همون شب وقتی حسابی گیج خواب بودم
منو محکم بغلم کرد و کلی گریه کرد
از خواب پریدم ترسیده بودم نکنه بازم درد داشت و حالش بد شده باشه
با ترس نگاهش کردم و پرسیدم. عزیزم حالت خوبه
صورتشو گذاشت رو شکمم و گفت
لیلی میدونم که زنده نیستم ببینمش
ولی تو بهش بگو باباش خیلی دوستش داشت
روی شکمم رو بوسید
درحالی که چشم های خودمم خیس از اشک بود مدام میگفتم
دیوونه شدی این چه حرفیه
مطمئنم خودت بهش میگی که دوستش داری
از اموزشگاه اومد بیرون
سریع با دستمال اشک هام رو پاک کردم و
غرق در تماشای دخترم شدم
دختری که کاملا شبیه باباش بود.
بابایی که حتی دخترش رو ندید
با لبخند در ماشین رو باز کرد و درحالی که سوار میشد گفت
ارام: سلام خانوم دکتر خسته نباشی
سلام دختر گلم مرسی
ارام: وای مامان اونجا رو همون اقاهه که بهت گفتم با اون پسره که مزاحمم شده بود درگیر شد باز اومده اینجا
در ماشین رو بازکرد و پیاده شد
صداش کردم
اراام صبر کن
کجا میری
ارام: مامان اونجاست ببین کنار اون درخت
از دست این دختر
از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت ارام
_ خوب حالا یه پسری مزاحمت شده و یه اقایی کمکت کرده تو هم که ازش تشکر کردی دیگه این کارهات چیه
ارام: وای مامان اخه اقاهه رو دوستش دارم
عصبی گفتم ارااام
ارام بدو بدو از خیابان رد شد و رفت سمت همون اقایی که پشتش به ما بود و مشغول صحبت با تلفنش بود
در ماشین رو قفل کردم و رفتم دنبال ارام
مشغول حرف زدن با همون اقا بود
ارام: مامان اومدی
اون اقا برگشت
با اخم به ارام نگاه میکردم
سعی کردم لبخند بزنم و از اون اقا تشکر کنم ولی وقتی برگشت
و باهاش چشم تو چشم شدم
خون تو رگ هام یخ بست
اونقدر بهم دیگه خیره شده بودیم که ارام کنجکاوانه گفت
مامان شما هم دیگه رو میشناسید
به ارام که با ذوق نگاهم میکرد نگاه کردم
نمیدونستم چیکار کنم و یا چی بگم
به ارام گفتم برو تو ماشین و سویچ رو گرفتم سمتش
ارام: عه مامان
با تحکم گفتم
_ ارااام
ارام: خیلی خوب ولی باید همه چیو برام بگی
وقتی ارام رفت نگاهش کردم تغییری نکرده بود
هنوزهم مثل قبل همون جذبه و جذابیت رو داشت چهرش جا افتاده تر شده بود
کامیار: قیافش شبیه امیر ولی رفتارش مثل خودته
دوست داشتنی...
برگشتم و به ارام که به ماشین تکیه داده بود و به ما نگاه میکرد نگاه کردم
کامیار: لیلی
برگشتم نگاهش کردم
چشم هاش از اشک برق میزد
معلوم بود به زور داره خودش رو کنترل میکنه
نگرانش شدم
میخواست یه چیزی بگه ولی حرفشو میخورد نمیتونست بگه
با زبونم لبهام رو کمی خیس کردم و اروم صداش کردم
_ کامیار
یهو انگار به خودش اومد
با دوقدم بلند خودش رو به من رسوند و محکم بغلم کرد
صدای هق هق گریه اش دلم رو زیر و رو میکرد
کامیار: لیلی بعد مرگ امیر ازم خواهش کردی برم
لیلی رفتم ولی دیگه نمیتونم
بیست سال هر روز و هر شب با خودم جنگیدم که تنهایی سرنوشت منه اما ثانیه ای نبود که به فکرت نباشم
لیلی تورو ارواح خاک امیر دیگه بهم نگو برو
از بغلش بیرون اومدم باید ازش عصبی میشدم ولی عصبی نبودم
بهش نگاه کردم ذهنم قفل کرده بود برگشتم که برم سمت ماشین
کامیار: لیلی خواهش میکنم
بدون این که برگردم و نگاهش کنم گفتم
باید اول با ارام صحبت کنم نظر اون واسم مهمه
رفتم سمت ماشین سویچ رو از ارام گرفتم و به ارام که تند تند سوال میپرسید گفتم سوار شو
ارام حرصی سوار ماشین شد
یکم که گذشت گفت
مامان اون اقا عمو کامیار بود
گفتم اره
گفت مامان باهاش ازدواج کن تورو خدا
با تعجب نگاهش کردم
لبخند گشادی زد و گفت
دفتر خاطراتت رو خوندم
البته ببخشیدا
گفتم
این بار بخششی در کار نیس یه تنبیه سخت در انتظارته
وقتی رسیدیم خونه ارام دوید و رفت داخل اتاقش
شام رو کشیدم و رفتم تا ارام رو صدا کنم
پشت در اتاقش که رسیدم صدای حرف زدنش رو شنیدم کمی مکث کردم
ارام: وای عمو کامیار مامانم واقعا گفت نظر من مهمه
ینی حالا که من راضیم باهم ازدواج میکنید باورم نمیشه
در اتاق رو باز کردم و صندلم رو در اوردم و دنبال ارام کردم و گفتم الان با این دمپایی کاری میکنم باور کنی
حالا واسه من نقشه میکشی مگه دستم بهت نرسه
ارام :
تقصیر من چیه
مگه بده کاری کردم با کسی که عاشقت مونده این همه سال ازدواج کنی.....
پایان
1397/7/25
۲۵.۰k
۲۵ مهر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.