رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۱۷
استاد: بیخیال اونها و حرفهاشون، حسش نیست
گوش بدم.
زیر چشمی به! نگاه کردم
خداروشکر جاي سیلیم قرمز نشده بود.
عجب سیلیه مشتی هم بهش زدم.
لبمو گزیدم.
مشتی؟! وقتی انداختت میفهمی مشتی یعنی چی!
صداي سپیده بلند شد.
-بیاین همگی صمیمی باهم برخورد کنیم.
یکی از دختراي اون طایفه گفت: آره موافقم، من اسمم ترلانه.
سپیده: منم سپیده.
مهلا: منم مهلا.
نجلا: منم نجلا.
ارشیا: منم ارشیا
پسرهی کنار استاد: منم ماهان.
یه دختر دیگه: منم سحر.
و در آخر استاد پررو: منم مهرداد.
بی تفاوت سیبیو توي دهنم گذاشتم و همونطور که
به اطراف نگاه میکردم میجویدم.
ماهان: شما نمیخوان خودتونو معرفی کنید؟
بهش نگاه کردم و خیلی رك گفتم: لازم نمیبینم.
نجلا: بیخیال اون، اون همیشه ضدحاله، اصلا دختر
باحال و پایهاي نیست.
پوزخندي زدم.
-من هر جا که لیاقتشو داشته باشند با اون جو صمیمی میشیم و چون تو الان توي این جوي لیاقتی نمیبینم
عصبی گفت: مواظب حرفهات باش مطهره.
سیب دیگهاي خوردم.
-هستم تو نگران نباش.
نفس عصبی کشید و فنجونیو از روي میز برداشت.
استاد کتشو از تنش بیرون آورد و به صندلی
آویزون کرد.
عجب هیکلی لامصب! بازوها رو!
نگاه خیرهی اون سه تا و البته ترلانو روي استاد
حس کردم.
استاد با ابروهاي بالا رفته گفت: چیزي میخواین بهم
بگید؟
سه تاشون نگاهشونو زود ازش گرفتند اما سپیده با
پررویی گفت: معلومه بدنسازي کار میکنید، چه
باشگاهی میرید که منم داداشمو اونجا بفرستم؟
به جاش ماهان گفت: اون تو خونه ورزش میکنه.
ابروهام بالا پریدند.
سپیده: آهان.
دیگه سکوت تو هال حکم فرما شد.
چیزي نگذشت که صداي استاد بلند شد.
-نجلا خانم ساعت چنده؟
ناخودآگاه اخمی کردم.
حتما هم باید به اون میگفتی؟ مگه خودت ساعت
نداري؟
نجلا از اینکه به اون گفته خر ذوق شده دستشو
چرخوند و به ساعت مچیش نگاه کرد اما حواسش
نبود لیوان چایی توي دستشه و همهی دار و ندارش
خیس شد که جیغی کشید و سریع بلند شد.
صداي خندهها اوج گرفت که از خنده دلمو گرفتم و
خم شدم.
با جیغ به سمت آشپزخونه دوید و داد زد: خاتون
سیب زمینی واسم رنده کن سوختم.
مهلا با نگرانی پشت سرش دوید.
اونقدر خندیدم که با ته موندهی خندم اشکهامو
پاك کردم و با حس خوبی که نصیبم شده بود به
مبل تکیه دادم.
واي خدا.
نگاهم به استاد و ماهان خورد که پنهانی
مشتهاشونو به هم کوبیدند و آروم خندیدند که با
چشمهاي گرد شده نگاهشون کردم.
انگار نقششون بوده و از عمد استاد به نجلا گفته!
نگاه استاد بهم خورد که خودشو جمع کرد و
چاییشو برداشت.
عجب آدمایی! خیر سرش مثلا استاد این مملکته!
*****
آروم پشت سرشون رفتم.
پشت دیوار رفتند که وایسادم و به حرفهاشون
گوش دادم.
ماهان: یکیشون حذف شد، سه تا دیگه موندند.
ادامه دارد..
#پارت_۱۷
استاد: بیخیال اونها و حرفهاشون، حسش نیست
گوش بدم.
زیر چشمی به! نگاه کردم
خداروشکر جاي سیلیم قرمز نشده بود.
عجب سیلیه مشتی هم بهش زدم.
لبمو گزیدم.
مشتی؟! وقتی انداختت میفهمی مشتی یعنی چی!
صداي سپیده بلند شد.
-بیاین همگی صمیمی باهم برخورد کنیم.
یکی از دختراي اون طایفه گفت: آره موافقم، من اسمم ترلانه.
سپیده: منم سپیده.
مهلا: منم مهلا.
نجلا: منم نجلا.
ارشیا: منم ارشیا
پسرهی کنار استاد: منم ماهان.
یه دختر دیگه: منم سحر.
و در آخر استاد پررو: منم مهرداد.
بی تفاوت سیبیو توي دهنم گذاشتم و همونطور که
به اطراف نگاه میکردم میجویدم.
ماهان: شما نمیخوان خودتونو معرفی کنید؟
بهش نگاه کردم و خیلی رك گفتم: لازم نمیبینم.
نجلا: بیخیال اون، اون همیشه ضدحاله، اصلا دختر
باحال و پایهاي نیست.
پوزخندي زدم.
-من هر جا که لیاقتشو داشته باشند با اون جو صمیمی میشیم و چون تو الان توي این جوي لیاقتی نمیبینم
عصبی گفت: مواظب حرفهات باش مطهره.
سیب دیگهاي خوردم.
-هستم تو نگران نباش.
نفس عصبی کشید و فنجونیو از روي میز برداشت.
استاد کتشو از تنش بیرون آورد و به صندلی
آویزون کرد.
عجب هیکلی لامصب! بازوها رو!
نگاه خیرهی اون سه تا و البته ترلانو روي استاد
حس کردم.
استاد با ابروهاي بالا رفته گفت: چیزي میخواین بهم
بگید؟
سه تاشون نگاهشونو زود ازش گرفتند اما سپیده با
پررویی گفت: معلومه بدنسازي کار میکنید، چه
باشگاهی میرید که منم داداشمو اونجا بفرستم؟
به جاش ماهان گفت: اون تو خونه ورزش میکنه.
ابروهام بالا پریدند.
سپیده: آهان.
دیگه سکوت تو هال حکم فرما شد.
چیزي نگذشت که صداي استاد بلند شد.
-نجلا خانم ساعت چنده؟
ناخودآگاه اخمی کردم.
حتما هم باید به اون میگفتی؟ مگه خودت ساعت
نداري؟
نجلا از اینکه به اون گفته خر ذوق شده دستشو
چرخوند و به ساعت مچیش نگاه کرد اما حواسش
نبود لیوان چایی توي دستشه و همهی دار و ندارش
خیس شد که جیغی کشید و سریع بلند شد.
صداي خندهها اوج گرفت که از خنده دلمو گرفتم و
خم شدم.
با جیغ به سمت آشپزخونه دوید و داد زد: خاتون
سیب زمینی واسم رنده کن سوختم.
مهلا با نگرانی پشت سرش دوید.
اونقدر خندیدم که با ته موندهی خندم اشکهامو
پاك کردم و با حس خوبی که نصیبم شده بود به
مبل تکیه دادم.
واي خدا.
نگاهم به استاد و ماهان خورد که پنهانی
مشتهاشونو به هم کوبیدند و آروم خندیدند که با
چشمهاي گرد شده نگاهشون کردم.
انگار نقششون بوده و از عمد استاد به نجلا گفته!
نگاه استاد بهم خورد که خودشو جمع کرد و
چاییشو برداشت.
عجب آدمایی! خیر سرش مثلا استاد این مملکته!
*****
آروم پشت سرشون رفتم.
پشت دیوار رفتند که وایسادم و به حرفهاشون
گوش دادم.
ماهان: یکیشون حذف شد، سه تا دیگه موندند.
ادامه دارد..
۱۸۶
۲۲ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.