فیک چند پارتی جیمین( تولد دوباره)(پارت ۵)
فیک چند پارتی جیمین( تولد دوباره)(پارت ۵)
رفتم طبقه پایین تا صبحانه بخورم که اون دختره رو درحالی آواز میخوند و داشت آشپزخانه رو مرتب میکرد دیدم از شدت خنگیش خندم گرفت خنده کوچکی کردم جوری که نشنوه و رفتم سمت سالن غذا خوری همه چی خیلی عالی بود هم عالی چیده شده بود هم مزش عالی بود صبحانم تموم شد رفتم بیرون و دنبال دختره میگشتم تا بهش بگم ضرف های صبحانه رو جمع کنه وقتی رفتم همونجا روی پله ها در حالی که نشسته بود دیدمش حالش به نظر خوب نمیامد رفتم و کنارش نشستم تا متوجه من شد بلند شد و تعظیم کردم بهش گفتم بشینه
& چی شده چرا اینقدر ناراحتی
* راستش آقای پارک به مشورت باهاتون نیاز دارم
& خب بگو چیشده
* میشه بهم بگین عشق چجوریه
& یعنی انقدر کسی رو دوست داشته باشی که حاضر باشی واسش جونتم بدی یه جوریه که نفست به نفسای اون بنده یک ثانیه اگه نبینیش دلت واسش تنگ میشه و عشق یه جورایی تلسمت میکنه یعنی اگه واقعا عاشق یکی بشی دیگه نمیتونی به کسی جز اون فکر کنی یا به کسی جز اون نگاه کنی ترین تلسم جوریه که فقط به سمت اون جذب میشی خب حالا واسه چی پرسیدی
* راستش من تابحال عاشق نشدم یه سوال شما به تولد دوباره اعتقاد دارین
& اره چطور مگه
* احساس میکنم توی زندگی قبلیم به شدت عاشق یک نفر بودم و هنوزم عاشقشم اما نمیتونم پیداش کنم چون توی زندگی قبلیم بوده
& منم همینطورم منم به شدت توی زندگی قبلیم یک نفرو دوست داشتم و دارم چهرش هنوزم تو یادمه
* پس شما همونجوری که خودتون گفتین عاشقش بودین
& اره راستی اصلا یادم رفت من صبحانه رو خوردم لطفا ضرف هاشو جمع کن
* چشم پس من دیگه میرم
با حرف زدن باهاش کاملا خالی شدم انگار هرچیزی توی این چندین سالی که زندم ریختم تو خودم الان از بین رفتم احساس سبکی میکردم پس کل عمرم به همچین گفتگویی نیاز داشتم از روی پله بلند شدم و رفتم توی اتاقم
دوماه بعد
دوماه از آمدن اون دختر به اینجا گذشته هنوز احتیاجی به خونش ندارم ولی اون گردن سفیدش باعث میشه بخوام همونجا خونشو بخورم ولی خودمو کنترل میکنم
ا.ت ویو
دوماه از آمدنم به اینجا گذشته فکر کنم باید بهم جایزه بدن چون بقیه خدمت کارا پایین دوهفته دوام میاوردن و سریع اخراج میشدن اما من دوماهه اینجام و اخراج نشدم دیگه اخرای زمستون هست امروز میتونم با لباس آستین کوتاه کار کنم چون هوا گرم شده
رفتم طبقه پایین تا صبحانه بخورم که اون دختره رو درحالی آواز میخوند و داشت آشپزخانه رو مرتب میکرد دیدم از شدت خنگیش خندم گرفت خنده کوچکی کردم جوری که نشنوه و رفتم سمت سالن غذا خوری همه چی خیلی عالی بود هم عالی چیده شده بود هم مزش عالی بود صبحانم تموم شد رفتم بیرون و دنبال دختره میگشتم تا بهش بگم ضرف های صبحانه رو جمع کنه وقتی رفتم همونجا روی پله ها در حالی که نشسته بود دیدمش حالش به نظر خوب نمیامد رفتم و کنارش نشستم تا متوجه من شد بلند شد و تعظیم کردم بهش گفتم بشینه
& چی شده چرا اینقدر ناراحتی
* راستش آقای پارک به مشورت باهاتون نیاز دارم
& خب بگو چیشده
* میشه بهم بگین عشق چجوریه
& یعنی انقدر کسی رو دوست داشته باشی که حاضر باشی واسش جونتم بدی یه جوریه که نفست به نفسای اون بنده یک ثانیه اگه نبینیش دلت واسش تنگ میشه و عشق یه جورایی تلسمت میکنه یعنی اگه واقعا عاشق یکی بشی دیگه نمیتونی به کسی جز اون فکر کنی یا به کسی جز اون نگاه کنی ترین تلسم جوریه که فقط به سمت اون جذب میشی خب حالا واسه چی پرسیدی
* راستش من تابحال عاشق نشدم یه سوال شما به تولد دوباره اعتقاد دارین
& اره چطور مگه
* احساس میکنم توی زندگی قبلیم به شدت عاشق یک نفر بودم و هنوزم عاشقشم اما نمیتونم پیداش کنم چون توی زندگی قبلیم بوده
& منم همینطورم منم به شدت توی زندگی قبلیم یک نفرو دوست داشتم و دارم چهرش هنوزم تو یادمه
* پس شما همونجوری که خودتون گفتین عاشقش بودین
& اره راستی اصلا یادم رفت من صبحانه رو خوردم لطفا ضرف هاشو جمع کن
* چشم پس من دیگه میرم
با حرف زدن باهاش کاملا خالی شدم انگار هرچیزی توی این چندین سالی که زندم ریختم تو خودم الان از بین رفتم احساس سبکی میکردم پس کل عمرم به همچین گفتگویی نیاز داشتم از روی پله بلند شدم و رفتم توی اتاقم
دوماه بعد
دوماه از آمدن اون دختر به اینجا گذشته هنوز احتیاجی به خونش ندارم ولی اون گردن سفیدش باعث میشه بخوام همونجا خونشو بخورم ولی خودمو کنترل میکنم
ا.ت ویو
دوماه از آمدنم به اینجا گذشته فکر کنم باید بهم جایزه بدن چون بقیه خدمت کارا پایین دوهفته دوام میاوردن و سریع اخراج میشدن اما من دوماهه اینجام و اخراج نشدم دیگه اخرای زمستون هست امروز میتونم با لباس آستین کوتاه کار کنم چون هوا گرم شده
۷۲.۳k
۲۵ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.