هوس خان👑
#هوس_خان👑
#پارت165
خنده صداداری کرد و گفت
همه همینو گفتن مخصوصا خود خان اما ماهرو پاشو کرد توی یک کفش که من می خوام بیام و منم شکار دوست دارم
پدرمم اینجوری نبین ماهرو نقطه ضعفشه خیلی این دختر بچه رو دوست داره
هر کاری هم بکنه نمیتونه روی حرفش حرفی بزنه
عصبی شدم خیلی عصبی
اومدنش اینجا هیچ معنی نداشت نگاه خیلی ها رو روش ثابت می دیدم دختر زیبایی بود بی انداز زیبا که همه رو محو تماشای خودش می کرد نگاهی به اطراف انداختم
همه سرگرم بودن پس به سمت ماشین رفتم
اما علیرضا میانه راه بازوموکشید و گفت
_ کجا داری میری به سلامتی؟
من چرا آمدم این جا که مانع نزدیک شدنت به اون بشم
پس الان داری چیکار می کنی؟
کلافه بودم خیلی کلافه اما نمیتونستم خودمو کنترل کنم رو بهش گفتم
چیزی نمیشه می خوام باهاش حال و احوال کنم
علیرضا از روی ناچاری باهام هم قدم شد وقتی کنار ماشین رسیدیم وقتی سرش بالا آمد و درست روی صورت من نشست
محو تماشای این همه زیبایی شدم اما خیلی زود خودمو جمع و جور کردم و با عصبانیت گفتم
تو اینجا چیکار می کنی؟
یه نگاهی به دورت بنداز اینجا جای دختربچه هاست؟
با خجالت سرشو پایین انداخت میدونستم دختر خجالتیه اما حضورشو اینجا واقعا درک نمیکردم علیرضا که انگار معذب بود کمی از ما فاصله گرفت و ماهرو با دیدن رفتن اون دوباره سرشو بالا گرفت و با من و من گفت
_ فقط اومدم اینجا تورو ببینم
🌹🍁
@romankhanzadehh
😻☝️
🍁🍁🍁🍁
#پارت165
خنده صداداری کرد و گفت
همه همینو گفتن مخصوصا خود خان اما ماهرو پاشو کرد توی یک کفش که من می خوام بیام و منم شکار دوست دارم
پدرمم اینجوری نبین ماهرو نقطه ضعفشه خیلی این دختر بچه رو دوست داره
هر کاری هم بکنه نمیتونه روی حرفش حرفی بزنه
عصبی شدم خیلی عصبی
اومدنش اینجا هیچ معنی نداشت نگاه خیلی ها رو روش ثابت می دیدم دختر زیبایی بود بی انداز زیبا که همه رو محو تماشای خودش می کرد نگاهی به اطراف انداختم
همه سرگرم بودن پس به سمت ماشین رفتم
اما علیرضا میانه راه بازوموکشید و گفت
_ کجا داری میری به سلامتی؟
من چرا آمدم این جا که مانع نزدیک شدنت به اون بشم
پس الان داری چیکار می کنی؟
کلافه بودم خیلی کلافه اما نمیتونستم خودمو کنترل کنم رو بهش گفتم
چیزی نمیشه می خوام باهاش حال و احوال کنم
علیرضا از روی ناچاری باهام هم قدم شد وقتی کنار ماشین رسیدیم وقتی سرش بالا آمد و درست روی صورت من نشست
محو تماشای این همه زیبایی شدم اما خیلی زود خودمو جمع و جور کردم و با عصبانیت گفتم
تو اینجا چیکار می کنی؟
یه نگاهی به دورت بنداز اینجا جای دختربچه هاست؟
با خجالت سرشو پایین انداخت میدونستم دختر خجالتیه اما حضورشو اینجا واقعا درک نمیکردم علیرضا که انگار معذب بود کمی از ما فاصله گرفت و ماهرو با دیدن رفتن اون دوباره سرشو بالا گرفت و با من و من گفت
_ فقط اومدم اینجا تورو ببینم
🌹🍁
@romankhanzadehh
😻☝️
🍁🍁🍁🍁
۱۵.۰k
۲۸ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.