هوس خان👑
#هوس_خان👑
#پارت167
زندگی اون طوری که من میخواستم برام پیش نرفت
اما آرزوم اینه برای تو همیشه خوب پیش بره
الانم به برادرت بگو تورو برگردونه خونه اینجا جای تو نیست تو که نمیخوای من از دستت عصبانی بشم؟
با صدای بغض داری گفت
_برمیگردم خونه ولی یعنی اینکه دیگه من و شما همدیگر را نمیبینیم؟
اینطور که بی تابی می کرد دلم می رفت براش دلتنگی تمام وجودمو می گرفت و دست دور گلوم می انداخت تا منو خفه کنه
اما چی باید بهش میگفتم غمگین لبخند زدم و گفتم
هیچکس از فرداش با خبر نیست برو خونه دختر خوب برو خونه و یه زندگی جدید بساز
اما قول دادی منو یادت نره ها هیچ وقت فراموشم نکن
ازش دور شدم و علیرضا خودشو بهم رسوند به درخت تکیه کردم انگار رنگم پریده بود که علیرضا دست روی شونم گذاشت و گفت
_ چه خبرته دیوونه میخوای خودتو به کشتن بدی؟
اونم سر یه دختر بچه ؟
باور کنن زت خودت از این بچه ام خوشگل تره
سنگی که جلوی پام بود وبه طرفی پرت کردم و گفتم
من نمیگم مهتاب زیبا نیست فقط این دختر یه جور خاصیه که نمی تونم نخامش
مثل من به درخت تکیه داد و گفت _همه چیز درست میشه همه چیزو به زمان بسپار
زمان حلال مشکلاته
هر چیزی رو حل می کنه لازم نیست انقدر غصه بخوری و خودت آزاد بدی این خود ازاریات کار دستت میده...
علیرضا حرف میزد و من نگاهم به ماشینی بود که لحظه به لحظه ماهرو رو از من دورتر می کرد و آون نگاه آخرش که موقع پیچیدن تو یه جاده اصلی به من دوخت و دیگه محو شد نفسم و بند اورد
با سر و صدای آدمایی که اطرافمون بودند همراهشون شدیم و به سمت داخل جنگل رفتیم
شکار کردن مورد علاقه من نبود هرگز هیچ حیوونی و نکشته بودم
نه برای اینکه دلرحم بودم فقط از این کار خوشم نمی اومد
تماشا کردن پدرم که با یک شلیک یه اهو رو از پا در میآورد واقعا تحسین برانگیز بود
حتی با این سن و سالش کسی نمی تونست روی دستش بیاد
کمی که گذشت با صدای بوق یه ماشین سر جا خشکم زد همه اینجا بودیم کی می خواست با ماشین بیاد این طرف؟
معلوم بود که خودش داره بوق میزنه تا یکی سراغش بره...
🌹🍁
@romankhanzadehh
🍁🍁🍁🍁
#پارت167
زندگی اون طوری که من میخواستم برام پیش نرفت
اما آرزوم اینه برای تو همیشه خوب پیش بره
الانم به برادرت بگو تورو برگردونه خونه اینجا جای تو نیست تو که نمیخوای من از دستت عصبانی بشم؟
با صدای بغض داری گفت
_برمیگردم خونه ولی یعنی اینکه دیگه من و شما همدیگر را نمیبینیم؟
اینطور که بی تابی می کرد دلم می رفت براش دلتنگی تمام وجودمو می گرفت و دست دور گلوم می انداخت تا منو خفه کنه
اما چی باید بهش میگفتم غمگین لبخند زدم و گفتم
هیچکس از فرداش با خبر نیست برو خونه دختر خوب برو خونه و یه زندگی جدید بساز
اما قول دادی منو یادت نره ها هیچ وقت فراموشم نکن
ازش دور شدم و علیرضا خودشو بهم رسوند به درخت تکیه کردم انگار رنگم پریده بود که علیرضا دست روی شونم گذاشت و گفت
_ چه خبرته دیوونه میخوای خودتو به کشتن بدی؟
اونم سر یه دختر بچه ؟
باور کنن زت خودت از این بچه ام خوشگل تره
سنگی که جلوی پام بود وبه طرفی پرت کردم و گفتم
من نمیگم مهتاب زیبا نیست فقط این دختر یه جور خاصیه که نمی تونم نخامش
مثل من به درخت تکیه داد و گفت _همه چیز درست میشه همه چیزو به زمان بسپار
زمان حلال مشکلاته
هر چیزی رو حل می کنه لازم نیست انقدر غصه بخوری و خودت آزاد بدی این خود ازاریات کار دستت میده...
علیرضا حرف میزد و من نگاهم به ماشینی بود که لحظه به لحظه ماهرو رو از من دورتر می کرد و آون نگاه آخرش که موقع پیچیدن تو یه جاده اصلی به من دوخت و دیگه محو شد نفسم و بند اورد
با سر و صدای آدمایی که اطرافمون بودند همراهشون شدیم و به سمت داخل جنگل رفتیم
شکار کردن مورد علاقه من نبود هرگز هیچ حیوونی و نکشته بودم
نه برای اینکه دلرحم بودم فقط از این کار خوشم نمی اومد
تماشا کردن پدرم که با یک شلیک یه اهو رو از پا در میآورد واقعا تحسین برانگیز بود
حتی با این سن و سالش کسی نمی تونست روی دستش بیاد
کمی که گذشت با صدای بوق یه ماشین سر جا خشکم زد همه اینجا بودیم کی می خواست با ماشین بیاد این طرف؟
معلوم بود که خودش داره بوق میزنه تا یکی سراغش بره...
🌹🍁
@romankhanzadehh
🍁🍁🍁🍁
۶.۳k
۰۵ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.