هوس خان👑
#هوس_خان👑
#پارت164
علیرضا با دیدنم نمیدونم چی و فهمید که چکشی که توی دستش بود و کنار گذاشت و سریع از مغازه بیرون اومد
نزدیکم که شد نگران پرسید
_حالت خوبه ؟
گر گرفتی چرا؟
به کنارم اشاره کردم و گفتم
مجبورم خان و دوستاشو برای شکار همراهی کنم
اما نمیتونم تنها برم
ابروهاشو بالا داد و گفت
_چرا! اتفاق افتاده ؟
دستی به پیشونیم کشیدم چند باری محکم روی فرمون ماشین کوبیدم و گفتم
آره اتفاقی افتاده...
ماهرو با پدرش اومده میون این همه مرد....
حضور یه دختر بچه چه اونجا لزومی داره نمیدونم!
اما انگار همه دنیا دست به دست هم دادن تا جون منو به لبم برسونن
کلافه زمزمه کرد
_خوبه خودت میگی بچه اخه مرد گنده!
اهسته لب زدم
میشه پیشم باشی نمیتونم تنهایی اونجا باشم نمیتونم تحمل کنم
بی حرف سریع در مغازه رو بست و کنارم نشست
همین که همیشه همراه بود همین که هیچ وقت سوال نمی پرسید یا بهونه گیری نمی کرد برای من دنیا دنیا ارزش داشت
دوباره یع همون مسیر برگشتم
تصور صورت ماهرو بازم برام مثل یه رویا بود هر چقدر که سعی می کردم از این دختر دور بشم انگار قرار بود بیشتر و بیشتر بهش نزدیک بشم
وقتی به این کلبه جنگلی مخصوص پدرم رسیدیم وقتی ماشینو پارک کردم و پیاده شدم همه اون اطراف در حال آماده کردن تفنگ هاشون بودن و ماهرو هنوزم توی ماشین پدرش نشسته بود
سرش پایین بود و با انگشتاش بازی میکرد......
به سمت برادرش رفتم و باهاش سلام و احوالپرسی کردم اشاره به ماهرو کردم و گفتم
اینجا مگه جای اون این دختره چرا اوردینش؟
🌹🍁
@romankhanzadehh
😻
🍁🍁🍁🍁
#پارت164
علیرضا با دیدنم نمیدونم چی و فهمید که چکشی که توی دستش بود و کنار گذاشت و سریع از مغازه بیرون اومد
نزدیکم که شد نگران پرسید
_حالت خوبه ؟
گر گرفتی چرا؟
به کنارم اشاره کردم و گفتم
مجبورم خان و دوستاشو برای شکار همراهی کنم
اما نمیتونم تنها برم
ابروهاشو بالا داد و گفت
_چرا! اتفاق افتاده ؟
دستی به پیشونیم کشیدم چند باری محکم روی فرمون ماشین کوبیدم و گفتم
آره اتفاقی افتاده...
ماهرو با پدرش اومده میون این همه مرد....
حضور یه دختر بچه چه اونجا لزومی داره نمیدونم!
اما انگار همه دنیا دست به دست هم دادن تا جون منو به لبم برسونن
کلافه زمزمه کرد
_خوبه خودت میگی بچه اخه مرد گنده!
اهسته لب زدم
میشه پیشم باشی نمیتونم تنهایی اونجا باشم نمیتونم تحمل کنم
بی حرف سریع در مغازه رو بست و کنارم نشست
همین که همیشه همراه بود همین که هیچ وقت سوال نمی پرسید یا بهونه گیری نمی کرد برای من دنیا دنیا ارزش داشت
دوباره یع همون مسیر برگشتم
تصور صورت ماهرو بازم برام مثل یه رویا بود هر چقدر که سعی می کردم از این دختر دور بشم انگار قرار بود بیشتر و بیشتر بهش نزدیک بشم
وقتی به این کلبه جنگلی مخصوص پدرم رسیدیم وقتی ماشینو پارک کردم و پیاده شدم همه اون اطراف در حال آماده کردن تفنگ هاشون بودن و ماهرو هنوزم توی ماشین پدرش نشسته بود
سرش پایین بود و با انگشتاش بازی میکرد......
به سمت برادرش رفتم و باهاش سلام و احوالپرسی کردم اشاره به ماهرو کردم و گفتم
اینجا مگه جای اون این دختره چرا اوردینش؟
🌹🍁
@romankhanzadehh
😻
🍁🍁🍁🍁
۱۲.۴k
۲۴ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.