فردا روز عروسیمونهوایی یه هفته چقدر زود گذشت

فردا روز عروسیمونه...وایی یه هفته چقدر زود گذشت.
شکمم یکم بزرگ شده"
دستمو روی شکمم کشیدم و لبخندی زدم._نگاهی به جین انداختم که داشت تو اینه خودشو نگاه میکرد.
مین: کوچولوی مامان..نگا باباتو..همش داره خودشو تو اینه نگاه میکنه به جای اینکه به مامان نگاه کنه.
جین با خنده به طرفم برگشت و به سمتم اومد.
جین: یاااا کوچولو حرفشو گوش نکن..چه شبایی که مامانتو نگاه نکردم.
اخمی کردم اما تاقت نیاوردم و زدم زیر خنده.
مین: یاااا جینا مجبوری اینو بگی.
جین: خودت شروع کردی.
در اتاق زده شد و خدمتکار وارد شد..
خدمتکار: اقای کیم..پدرتون همراه مادرتون اومدن.
جین: الان میایم.
جین: بیا بریم پایین.
مین: امم...نمیشه نیام_
جین: مگه میشه نیای...اونا اومدن تورو ببینن
از رو تخت بلند شدم و دست جین رو گرفتم...سرشو نزدیکن کرد و پیشونیمو بوسید.
باهم از پله ها پایین رفتیم.
دختری به سمتم اومد و منو محکم بغل کرد...
نیا: پس زن داداش من تویی...خیلی خوشگلی عزیزم.
مین: چ..چشمات خوشگل میبینن.
جین: مین سو این خواهرمه..اسمش نیاعه.
مین: خوشبختم.
نیا: جین نگفته بودی قراره عمه بشم.
م/ج:اخه چرا زودتر نگفته بودید...جین تو بهتر از هرکس میدونستی که دلم نوه میخواد.
اون زن نسبتا پیر به طرفم اومد و دستمو گرفت..
م/ج: حسابی مراقب خودت باش.
مین: چشم.
واقعا انتظار این همه استقبال رو نداشتم...انتظار یه رفتار سرد و نگاهی بی احساس رو داشتم اما اونا باهام خیلی مهربون بودن..
پ/ج: عروسیتون رو تبریک میگم..
جین: بابا برای فردا نیاز به افراد زیادی داریم...من میخوام عروسی کاملا خوب پیش بره.
م/ج: باشه.
نیا:بریم بالا باهم حرف بزنیم.
مین: باشه.
باهم رفتیم بالا...نیا رفتار خوبی باهام داشت و مهربون بود_بعد از کلی حرف زدن باهاش صمیمی شدم.
نیا: اولین رابطتون چه طوری بود.
مین: اممم..چی بگم.
در اتاق باز شد و جین اومد تو.
جین: نیا..مین سو رو اذیت نکن.
نیا: خوب برام سواله دادشم با زنش چه طوری بوده.