p
p....69
ژان پیش شی چو اومد ازش کمک گرفت برای پیدا کردن خواهرش شی چو یکیو جای خودش گذاشت و با دینگ یوشی ژان دنبال لیژان میگشتند
ژان تو همین وضعیت چشمش به ییبو افتاد که با سر وضع بهم ریخته بود ژان سریع خودشو به ییبو رسوند گفت
ژان..چیکار کردی چرا اینجوری هستی
ییبو ..هیچی نیست شما چرا اینجایید
دینگ یوشی ..دنبال لیژان میگردیم گم شده معلوم نیست کجاست نگران دیدن کسی از اون طرف میاد یکم که نزدیک تر شد فهمیدن لیژان هست سرش پایین بود و متوجه بقیه نشد
ژان خودشو سریع بهش رسوند لیژان سرشو بالا گرفت
ژان ..خوبی ؟
لیژان . اره فقط یکم خستم باید استراحت کنم
ژان. باشه
ژان لیژان به اتاقش برد دینگ یوشی نگرانش بود اما به روش نیاورد ژان تو فکر این بود که کی اونو برده بود چرا اینجوری شده میخواست بپرسه که متوجه شد لیژان خوابش برده برای همین اونو تنها گذاشت و اومد بیرون
دینگ یوشی. چیزی فهمیدی با کی بود
ژان ..نتونستم بپرسم خوابش برد
دینگ یوشی ..باشه گفت و با اینکه دلش نمیومد اما بیخیال شد رفت شی چو هم رفت یکم استراحت کنه ییبو میخواست به اتاقش برگرده که ژان دستشو گرفت مانعش شد
ژان ..کجا بودی
ییبو.. ول کن
ژان.. میدونم کجا بودی با لئو وولی دعوات شده
ییبو.. بیخیال
ژان.. چی چیو بیخیال انگار نمیدونی وضیعت چیه تو باید اونارو متعد کنی نه اینکه باهاشون بجنگی
ییبو.. کیو متعد کنم واقعا فکر کردی کسی با من متعد میشه اگه میشد هیچ وقت کریستال جادو دزدی نمیکردم اون بلارو سر خوانوادت نمیاوردم هیچ وقت با کسی دشمن نمیشدم اما بیا قبول کنیم اونا بخاطر پدر منم شده با من متعد نمیشن
ژان که از حرف های ییبو تعجب کرد یکم که گذشت گفت باید سعی کنی
ییبو ..واقعا فکر کردی سعی نکردم قبل اینکه به نیانگما بیام بارها نامه صلح به بقیه قلمرو ها میفرستادم چونکه میدونستم دیر یا زود باید با قلمروی شیاطین آسمانی وارد جنگ بشیم اما هیچی به هیچی بغیر از لاویان هیچ کس با من متعد نشد در آخر مجبور به دزدی کریستال ها شدم بخاطر مردم
ژان که تازه فهمید این کار های ییبو بخاطر خود خواهی نبود بلکه بخاطر مردم بوده یکم از خودش شرمنده شد و دیگه هیچی نگفت ییبو گذاشت رفت ژان همون بیرون نشست به کار هایی که ییبو میکرد فکر کرد که از اول که ملاقاتش کرد چرا متوجه این بار رو دوشش نشد واقعا چرا؟
بلاخره این شب طولانی تموم شد روز بعد همه چیز عوض شده بود لیژان دیگه نامزد لینگ هه نبود دینگ یوشی فهمید این قضیه را اما نمیدونست بیاد پیش لیژان یا نه بالاخره لیژان بود که اونو ترک کرد نه دینگ یوشی
ژان داشت دیوونه میشد خبری از ییبو نبود معلوم نبود از دیشب تا حالا کجا بوده چیزی به ژان نگفته بود تو اتاقش نبود ژان دیگه بی خیال فقط منتظر بود ببینه چی میشه
ییبو اومد پیش شوکای
ییبو .تصمیمت گرفتی
شوکای.. اره اما قبلش باید چیزی بیرون از قصر نشونت بدم
ییبو ..چیو
شوکای.. وقتی بریم خودت میفهمی
ییبو ..هیچی نگفت و به دنبال شوکای از قصر خارج شدند
در همین حال چن ژیوان به زندان سلیب اتش رفت
یکی از سرباز ها مانعش شد
چن ژیوان ..چیکار داری میکنی
سرباز .ما حق اینو نداریم کسی بزاریم وارد بشه
چن ژیوان ..من هر کسی نیستم امپراطور در جریانه
سرباز ..خیلی متاسفم اما ما دستوری دریافت نکردیم نمیتونید وارد بشی
چن ژیوان از این رفتار سرباز خیلی عصبی شد خنده عصبی کرد و یه مشت تو دهن سرباز زد و باعث شد بقیه سرباز ها ازش بترسند و عقب برن چن ژیوان وارد زندان شد
ژان پیش شی چو اومد ازش کمک گرفت برای پیدا کردن خواهرش شی چو یکیو جای خودش گذاشت و با دینگ یوشی ژان دنبال لیژان میگشتند
ژان تو همین وضعیت چشمش به ییبو افتاد که با سر وضع بهم ریخته بود ژان سریع خودشو به ییبو رسوند گفت
ژان..چیکار کردی چرا اینجوری هستی
ییبو ..هیچی نیست شما چرا اینجایید
دینگ یوشی ..دنبال لیژان میگردیم گم شده معلوم نیست کجاست نگران دیدن کسی از اون طرف میاد یکم که نزدیک تر شد فهمیدن لیژان هست سرش پایین بود و متوجه بقیه نشد
ژان خودشو سریع بهش رسوند لیژان سرشو بالا گرفت
ژان ..خوبی ؟
لیژان . اره فقط یکم خستم باید استراحت کنم
ژان. باشه
ژان لیژان به اتاقش برد دینگ یوشی نگرانش بود اما به روش نیاورد ژان تو فکر این بود که کی اونو برده بود چرا اینجوری شده میخواست بپرسه که متوجه شد لیژان خوابش برده برای همین اونو تنها گذاشت و اومد بیرون
دینگ یوشی. چیزی فهمیدی با کی بود
ژان ..نتونستم بپرسم خوابش برد
دینگ یوشی ..باشه گفت و با اینکه دلش نمیومد اما بیخیال شد رفت شی چو هم رفت یکم استراحت کنه ییبو میخواست به اتاقش برگرده که ژان دستشو گرفت مانعش شد
ژان ..کجا بودی
ییبو.. ول کن
ژان.. میدونم کجا بودی با لئو وولی دعوات شده
ییبو.. بیخیال
ژان.. چی چیو بیخیال انگار نمیدونی وضیعت چیه تو باید اونارو متعد کنی نه اینکه باهاشون بجنگی
ییبو.. کیو متعد کنم واقعا فکر کردی کسی با من متعد میشه اگه میشد هیچ وقت کریستال جادو دزدی نمیکردم اون بلارو سر خوانوادت نمیاوردم هیچ وقت با کسی دشمن نمیشدم اما بیا قبول کنیم اونا بخاطر پدر منم شده با من متعد نمیشن
ژان که از حرف های ییبو تعجب کرد یکم که گذشت گفت باید سعی کنی
ییبو ..واقعا فکر کردی سعی نکردم قبل اینکه به نیانگما بیام بارها نامه صلح به بقیه قلمرو ها میفرستادم چونکه میدونستم دیر یا زود باید با قلمروی شیاطین آسمانی وارد جنگ بشیم اما هیچی به هیچی بغیر از لاویان هیچ کس با من متعد نشد در آخر مجبور به دزدی کریستال ها شدم بخاطر مردم
ژان که تازه فهمید این کار های ییبو بخاطر خود خواهی نبود بلکه بخاطر مردم بوده یکم از خودش شرمنده شد و دیگه هیچی نگفت ییبو گذاشت رفت ژان همون بیرون نشست به کار هایی که ییبو میکرد فکر کرد که از اول که ملاقاتش کرد چرا متوجه این بار رو دوشش نشد واقعا چرا؟
بلاخره این شب طولانی تموم شد روز بعد همه چیز عوض شده بود لیژان دیگه نامزد لینگ هه نبود دینگ یوشی فهمید این قضیه را اما نمیدونست بیاد پیش لیژان یا نه بالاخره لیژان بود که اونو ترک کرد نه دینگ یوشی
ژان داشت دیوونه میشد خبری از ییبو نبود معلوم نبود از دیشب تا حالا کجا بوده چیزی به ژان نگفته بود تو اتاقش نبود ژان دیگه بی خیال فقط منتظر بود ببینه چی میشه
ییبو اومد پیش شوکای
ییبو .تصمیمت گرفتی
شوکای.. اره اما قبلش باید چیزی بیرون از قصر نشونت بدم
ییبو ..چیو
شوکای.. وقتی بریم خودت میفهمی
ییبو ..هیچی نگفت و به دنبال شوکای از قصر خارج شدند
در همین حال چن ژیوان به زندان سلیب اتش رفت
یکی از سرباز ها مانعش شد
چن ژیوان ..چیکار داری میکنی
سرباز .ما حق اینو نداریم کسی بزاریم وارد بشه
چن ژیوان ..من هر کسی نیستم امپراطور در جریانه
سرباز ..خیلی متاسفم اما ما دستوری دریافت نکردیم نمیتونید وارد بشی
چن ژیوان از این رفتار سرباز خیلی عصبی شد خنده عصبی کرد و یه مشت تو دهن سرباز زد و باعث شد بقیه سرباز ها ازش بترسند و عقب برن چن ژیوان وارد زندان شد
- ۱.۴k
- ۰۴ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط