p
p..71
ییبو از غار خارج شد و شوکای بیرون منتظرش بود
شوکای.. خب همه چیزو دیدی
ییبو ..توهم دیدیش
شوکای.. اره به تازگی ها این غار پیدا کردم
ییبو.. کی این نوشته هارو کشیده
شوکای.. مادر دلربا
ییبو ..پس توهم میدونی که پدرم مثبب همه ایناس که الان داریم میکشیم
شوکای ..درسته حالا چی اگه بخوایی من باید باتو متعد بشم باید اول از همه قسم بخوری پدرتو مجازات میکنی اونوقت منم باهات متعد میشم
ییبو.. تو ازم میخوایی پدرم مجازات کنم
شوکای.. درسته اینو فقط من نمیخوام مطمعن باش با هرکی بخوایی متعد بشی اینو ازت میخواد
ییبو ..باشه حتا اگه این کارو بکنم از کجا بدونم بقیه هم با من متعد میشند
شوکای.. باید صابت کنی میتونی از پنج قلمرو محافظت کنی
ییبو.. اگه با من متعد نشدن چی
شوکای ..میشند همینجوری که ژان بهت ایمان آورد تو حتا باعث نابود شدن خوانوادش شدی اما اون بازم ازت ناامید نشد
ییبو.. درست میگی
شوکای ..دیدی منم میخوام صلح برای مردم به ارمغان بیارم
ییبو ..با لئو وولی چیکار کنم امروز با من دعواش شد
شوکای.. اول خودتو سابت کن اون با من نگران نباش
ییبو ..میخوایید پدرمو چجوری مجازات کنم
شوکای ..باید بکشیش
ییبو ..چی
شوکای.. میدونم سخته اما اگه بخوایی بقیه بهت ایمان بیارند باید برای اعتماد و وفادار بودن اون این کارو بکنی
ییبو ..باید در موردش فکر کنم
شوکای... میتونی همینجا فکر کنی ما اینجا ازت محافظت میکنیم پس نگران امنیتی نباش
ییبو.. ممنونم
خلاصه ییبو همه چیزو به شوکای گفت در مورد موریا که چه اتفاقی براش افتاده
مالچانیو به زمین برگشت و شنیده بود که ییبو تو سلیب اتشه برای همین رفت به اونجا
ژان هنوزم منتظر برگشت ییبو بود باید بابت رفتاری که باهاش داشت ازش عذرخواهی میکرد اما همونجا خوابش برد ییبو وقتی اومد متوجه شد که ژان دم در خوابش برده ییبو اومد و کنار ژان نشست
ییبو موهای ژان کنار زد و گفت واقعا چرا وقتی من این همه کار با تو کردم هنوزم بامن خوب رفتار میکنی خیلی وقته که دلم میخواد بهت بگم من متاسفم خیلی متاسفم و. معذرت میخوام اگه بخاطر من نبود هیچ وقت این اتفاق های بد برای تو نمیافتاد
ییبو نفس عمیق کشید و ژان بغل کرد بردش داخل اتاق رو تخت گذاشتش خودشم کنار دراز کشید و دست ژان محکم گرفته بود خوابش برد
صبح روز بعد لیژان از خواب بیدار شد و اومد بیرون از اتاق یکم قدم بزنه که با دینگ یوشی مواجه شد
دینگ یوشی هیچی نگفت اما هنوزم نگران لیژان بود
دینگ یوشی از کنار لیژان رد شد که لیژان گفت سلام نمیکنی
دینگ یوشی.. دلیل داره ما دیگه بهم ربطی نداریم
لیژان.. اما آشنا که هستیم
دینگ یوشی ..نیازی نمیبینم
دینگ یوشی رفت و لیژان اشکاش شروع به ریختن کردن گریش شدت گرفت که متوجه شد یکی ردشو رو روش انداخت یکم پارچه که کنار انداخت متوجه شد دینگ یوشی بود ردشو روش انداخت تا کسی گریش نبینه
دینگ یوشی بعد اینکا رفت از پشت دیوار نگاه کرد لیژان که هنوزم گریه میکنه
دینگ یوشی.. چرا باید ناراحت باشی ؟
ییبو از غار خارج شد و شوکای بیرون منتظرش بود
شوکای.. خب همه چیزو دیدی
ییبو ..توهم دیدیش
شوکای.. اره به تازگی ها این غار پیدا کردم
ییبو.. کی این نوشته هارو کشیده
شوکای.. مادر دلربا
ییبو ..پس توهم میدونی که پدرم مثبب همه ایناس که الان داریم میکشیم
شوکای ..درسته حالا چی اگه بخوایی من باید باتو متعد بشم باید اول از همه قسم بخوری پدرتو مجازات میکنی اونوقت منم باهات متعد میشم
ییبو.. تو ازم میخوایی پدرم مجازات کنم
شوکای.. درسته اینو فقط من نمیخوام مطمعن باش با هرکی بخوایی متعد بشی اینو ازت میخواد
ییبو ..باشه حتا اگه این کارو بکنم از کجا بدونم بقیه هم با من متعد میشند
شوکای.. باید صابت کنی میتونی از پنج قلمرو محافظت کنی
ییبو.. اگه با من متعد نشدن چی
شوکای ..میشند همینجوری که ژان بهت ایمان آورد تو حتا باعث نابود شدن خوانوادش شدی اما اون بازم ازت ناامید نشد
ییبو.. درست میگی
شوکای ..دیدی منم میخوام صلح برای مردم به ارمغان بیارم
ییبو ..با لئو وولی چیکار کنم امروز با من دعواش شد
شوکای.. اول خودتو سابت کن اون با من نگران نباش
ییبو ..میخوایید پدرمو چجوری مجازات کنم
شوکای ..باید بکشیش
ییبو ..چی
شوکای.. میدونم سخته اما اگه بخوایی بقیه بهت ایمان بیارند باید برای اعتماد و وفادار بودن اون این کارو بکنی
ییبو ..باید در موردش فکر کنم
شوکای... میتونی همینجا فکر کنی ما اینجا ازت محافظت میکنیم پس نگران امنیتی نباش
ییبو.. ممنونم
خلاصه ییبو همه چیزو به شوکای گفت در مورد موریا که چه اتفاقی براش افتاده
مالچانیو به زمین برگشت و شنیده بود که ییبو تو سلیب اتشه برای همین رفت به اونجا
ژان هنوزم منتظر برگشت ییبو بود باید بابت رفتاری که باهاش داشت ازش عذرخواهی میکرد اما همونجا خوابش برد ییبو وقتی اومد متوجه شد که ژان دم در خوابش برده ییبو اومد و کنار ژان نشست
ییبو موهای ژان کنار زد و گفت واقعا چرا وقتی من این همه کار با تو کردم هنوزم بامن خوب رفتار میکنی خیلی وقته که دلم میخواد بهت بگم من متاسفم خیلی متاسفم و. معذرت میخوام اگه بخاطر من نبود هیچ وقت این اتفاق های بد برای تو نمیافتاد
ییبو نفس عمیق کشید و ژان بغل کرد بردش داخل اتاق رو تخت گذاشتش خودشم کنار دراز کشید و دست ژان محکم گرفته بود خوابش برد
صبح روز بعد لیژان از خواب بیدار شد و اومد بیرون از اتاق یکم قدم بزنه که با دینگ یوشی مواجه شد
دینگ یوشی هیچی نگفت اما هنوزم نگران لیژان بود
دینگ یوشی از کنار لیژان رد شد که لیژان گفت سلام نمیکنی
دینگ یوشی.. دلیل داره ما دیگه بهم ربطی نداریم
لیژان.. اما آشنا که هستیم
دینگ یوشی ..نیازی نمیبینم
دینگ یوشی رفت و لیژان اشکاش شروع به ریختن کردن گریش شدت گرفت که متوجه شد یکی ردشو رو روش انداخت یکم پارچه که کنار انداخت متوجه شد دینگ یوشی بود ردشو روش انداخت تا کسی گریش نبینه
دینگ یوشی بعد اینکا رفت از پشت دیوار نگاه کرد لیژان که هنوزم گریه میکنه
دینگ یوشی.. چرا باید ناراحت باشی ؟
- ۱.۹k
- ۲۶ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط