اشک حسرت پارت ۱۳۵
#اشک حسرت #پارت ۱۳۵
آسمان :
اصلا حالم خوب نبود وآیدین که حرف می زد با پرخاش جوابشو می دادم دیگه هیچی بهم نمی گفت حتا اگه بهش فوش می دادم
لباس پوشیدم ومی خواستم برم خونه ای امید رفتم تو سالن آیدین لباس پوشیده بود طبق معمول با کت شلوار بود
- کجا میری آیدین
آیدین که داشت با تلفن حرف می زد دستشو آورد بالا وگفت : باید پیداش کنم سعید...نه خیالت راحت کارش عالیه قبلا که بهت گفتم ..می دونم بهت اطمینان دارم ....خیالت راحت واسه کی بگم بیاد ...ببین سعید باید یکی دوروز جلوتر بهش بگی که آماده باشه ...باشه شب می بینمت ...خداحافظ
متعجب گفتم : داشتی با سعید حرف می زدی ؟
آیدین :اره چطور؟
- تو که از اون بدت میومد
آیدین مهربون نگاهم کردوگفت : بدم نمیومد قربونت برم یکم حسودی می کردم
- چیکارت داشت
آیدین : نمیشه بگم عزیزم ..جایی میری ؟
- میرم خونه ای امید مگه به تو نگفته ؟
آیدین : چرا من واسه شام میام تو برو کمک
ًمی خواستم برم دستمو گرفت وکشیدم تو بغلش وگفت : واسه دیشب هنوز از من دلخوری من که شوهرتم ...
دستمو کشیدم وگفتم : در موردش حرف نزن ...
از خونه اومدم بیرون ورفتم سوار ماشینم شدم ورفتم خونه ای امید زنگ خونشون رو زدم هدیه با لبخند وخوشحالی در رو برام باز کرد حسابی افتاده بود تو زحمت وامشب همه رو واسه شام دعوت کرده بود منم یکم کمکش کردم ولی حالم اصلاخوب نبود مخصوصا اول صبح می ترسیدم از اتفاقی که نباید می افتاد خیلی خودمو نگه می داشتم که حالم بهم نخوره ورفتم تو اتاق مهمان که وسایل قبلی خودم اونجا گذاشته بودن یکم خوابیدن شاید حالمو خوب می کرد
با صدای خنده ای امید بیدار شدم ونشستم آیدین لبه ای تخت نشسته بود وداشت نگاهم می کرد صدای خنده ای بلند امید رو اعصابم بود
- چه خبره اینجا ؟
آیدین : نمی دونم انگارامید از شنیدن دامادشدن دوستش خیلی خوشحاله
- چی ؟ یعنی کی؟!
آیدین سرشو پایین انداخت وگفت : سعید
دلم شکست وحالت تهوع گرفتم بلند شدم ونمی دونم چطور از اتاق رفتم بیرون ورفتم دسشویی سرم گیج می رفت وحالم بهم می خورد آب سرد زدم به صورتم
- چت شده آسمان حالت خوبه عزیزم ؟
- خوب نیستم
هدیه کمکم کرد از دسشویی اومدم بیرون
آیدین: چی شد آسمان بپوش بریم دکتر از صبح حالت خوب نیست
امید : چرا زودترنبردیش دکتر
خاله مهتاب با مهربونی گفت : شاید مسموم شده باشه
نگاه سعید آزارم می داد رومو ازش برگردوندم ورفتم اتاق ولباسمو پوشیدم حالم بد شده بود نمی دونم چطور رفتم بیرون شالمو پوشیدم وگفتم : خوبم میشه یکم تنهام بزارید
آیدین وهدیه از اتاق رفتن بیرون از کیفم تست بارداری رو برداشتم ورفتم دسشویی خدا خدا می کردم تست منفی باشه ولی با دیدن دوتا خط قرمز نفسم بند اومد دستمو جلو دهنم گرفتم ...
آسمان :
اصلا حالم خوب نبود وآیدین که حرف می زد با پرخاش جوابشو می دادم دیگه هیچی بهم نمی گفت حتا اگه بهش فوش می دادم
لباس پوشیدم ومی خواستم برم خونه ای امید رفتم تو سالن آیدین لباس پوشیده بود طبق معمول با کت شلوار بود
- کجا میری آیدین
آیدین که داشت با تلفن حرف می زد دستشو آورد بالا وگفت : باید پیداش کنم سعید...نه خیالت راحت کارش عالیه قبلا که بهت گفتم ..می دونم بهت اطمینان دارم ....خیالت راحت واسه کی بگم بیاد ...ببین سعید باید یکی دوروز جلوتر بهش بگی که آماده باشه ...باشه شب می بینمت ...خداحافظ
متعجب گفتم : داشتی با سعید حرف می زدی ؟
آیدین :اره چطور؟
- تو که از اون بدت میومد
آیدین مهربون نگاهم کردوگفت : بدم نمیومد قربونت برم یکم حسودی می کردم
- چیکارت داشت
آیدین : نمیشه بگم عزیزم ..جایی میری ؟
- میرم خونه ای امید مگه به تو نگفته ؟
آیدین : چرا من واسه شام میام تو برو کمک
ًمی خواستم برم دستمو گرفت وکشیدم تو بغلش وگفت : واسه دیشب هنوز از من دلخوری من که شوهرتم ...
دستمو کشیدم وگفتم : در موردش حرف نزن ...
از خونه اومدم بیرون ورفتم سوار ماشینم شدم ورفتم خونه ای امید زنگ خونشون رو زدم هدیه با لبخند وخوشحالی در رو برام باز کرد حسابی افتاده بود تو زحمت وامشب همه رو واسه شام دعوت کرده بود منم یکم کمکش کردم ولی حالم اصلاخوب نبود مخصوصا اول صبح می ترسیدم از اتفاقی که نباید می افتاد خیلی خودمو نگه می داشتم که حالم بهم نخوره ورفتم تو اتاق مهمان که وسایل قبلی خودم اونجا گذاشته بودن یکم خوابیدن شاید حالمو خوب می کرد
با صدای خنده ای امید بیدار شدم ونشستم آیدین لبه ای تخت نشسته بود وداشت نگاهم می کرد صدای خنده ای بلند امید رو اعصابم بود
- چه خبره اینجا ؟
آیدین : نمی دونم انگارامید از شنیدن دامادشدن دوستش خیلی خوشحاله
- چی ؟ یعنی کی؟!
آیدین سرشو پایین انداخت وگفت : سعید
دلم شکست وحالت تهوع گرفتم بلند شدم ونمی دونم چطور از اتاق رفتم بیرون ورفتم دسشویی سرم گیج می رفت وحالم بهم می خورد آب سرد زدم به صورتم
- چت شده آسمان حالت خوبه عزیزم ؟
- خوب نیستم
هدیه کمکم کرد از دسشویی اومدم بیرون
آیدین: چی شد آسمان بپوش بریم دکتر از صبح حالت خوب نیست
امید : چرا زودترنبردیش دکتر
خاله مهتاب با مهربونی گفت : شاید مسموم شده باشه
نگاه سعید آزارم می داد رومو ازش برگردوندم ورفتم اتاق ولباسمو پوشیدم حالم بد شده بود نمی دونم چطور رفتم بیرون شالمو پوشیدم وگفتم : خوبم میشه یکم تنهام بزارید
آیدین وهدیه از اتاق رفتن بیرون از کیفم تست بارداری رو برداشتم ورفتم دسشویی خدا خدا می کردم تست منفی باشه ولی با دیدن دوتا خط قرمز نفسم بند اومد دستمو جلو دهنم گرفتم ...
۱۱.۹k
۰۴ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.