اشک حسرت پارت ۱۳۴
#اشک حسرت #پارت ۱۳۴
پانیذ :
سعید ناراحت نگاهم کرد وگفت : اون بعضی ها هیچ وقت جاشون پر نمیشه به علایقم احترام بزار پانیذ
ناراحت نگاهش کردم وآروم گفتم : ناراحت شدی ؟
سعید : مهم نیست فقط دیگه پای اسمان رونکش وسط
ازم فاصله گرفت واز اتاقش رفت بیرون ناراحت بودم من سعیدو ناراحت کردم انتظارم زیاد بود نباید انقدر عجله می کردم
رفتم از اتاقش بیرون وبه عمه کمک کردم سعید نبود وسوال بود برام
عمه با لبخندی گفت : عزیزم سعید تو اتاق حمیده
- آها فکرکردم رفته بیرون
عمه : نه عزیزم اتاق حمیده داره باهاش حرف می زنه
میز شام رو چیدم عمه پسرا رو صدا زدواونا هم اومدن واسه شام سعید زودتر از همه بلند شد ورفت اتاقش می خواست بره پیش بابا وقتی از خونه خارج شد ناراحت به نظر می رسید خوب حقم داشت من خیلی پر رو شده بودم ناراحتیش دیونه ام می کرد بغض کرده بودم ونمی دونم چطور میز رو جم کردم وظرف ها رو شستم عمه برای خودش وحمید چای ریخت وتو سالن داشتن حرف می زدن بی حوصله رفتم تو اتاق سعیدعروسکی که برام خرید بود رو بغل کردم ورو تختش دراز کشیدم انقدر فکر کردم ونقشه کشیدم واسه به دست آوردن دلش نمی دونم چطور خوابم برد
باحس گرمی زیاد از خواب بیدار شدم ومتوجه شدم کجام تو بغل سعید از پشت بغلم کرده بود ودستش رو بازوم بود لبخند زدم سعید بیش از اونی که فکر می کردم مهربون بود دستشو گرفتم وپشت دستشو بوسیدم
- بیدار شدی
- تو خواب نبودی ؟
سعید : خوابم نبرد
داشتم پشت سرهم دستشو می بوسیدم دستشو کشید وگفت : نکن دختر خوب
خودش دستمو گرفت وگذاشت رو شکمم ومحکم تو بغلش فشردم
- کاش لایق عشقت باشم پانیذ
- هستی سعید تو لایق همه چیزی مهربونم
می خواستم برگردم نزاشت و گفت : همینجوری بمون
چشامو بستم وخیلی راحت تو بغلش جا گرفتم
- بابات اسرارداره زود عروسی کنیم ...پانیذ تو آمادگی اش رو داری برات سخت نیست
- نه من از خدامه زودتر عروسی کنیم
آروم خندید وگفت : خیلی راحت حرفتو می زنی
- خیلی بده
چیزی نگفت وموهام ناز می کرد کم کم چشام سنگین شد وخواب رفتم
پانیذ :
سعید ناراحت نگاهم کرد وگفت : اون بعضی ها هیچ وقت جاشون پر نمیشه به علایقم احترام بزار پانیذ
ناراحت نگاهش کردم وآروم گفتم : ناراحت شدی ؟
سعید : مهم نیست فقط دیگه پای اسمان رونکش وسط
ازم فاصله گرفت واز اتاقش رفت بیرون ناراحت بودم من سعیدو ناراحت کردم انتظارم زیاد بود نباید انقدر عجله می کردم
رفتم از اتاقش بیرون وبه عمه کمک کردم سعید نبود وسوال بود برام
عمه با لبخندی گفت : عزیزم سعید تو اتاق حمیده
- آها فکرکردم رفته بیرون
عمه : نه عزیزم اتاق حمیده داره باهاش حرف می زنه
میز شام رو چیدم عمه پسرا رو صدا زدواونا هم اومدن واسه شام سعید زودتر از همه بلند شد ورفت اتاقش می خواست بره پیش بابا وقتی از خونه خارج شد ناراحت به نظر می رسید خوب حقم داشت من خیلی پر رو شده بودم ناراحتیش دیونه ام می کرد بغض کرده بودم ونمی دونم چطور میز رو جم کردم وظرف ها رو شستم عمه برای خودش وحمید چای ریخت وتو سالن داشتن حرف می زدن بی حوصله رفتم تو اتاق سعیدعروسکی که برام خرید بود رو بغل کردم ورو تختش دراز کشیدم انقدر فکر کردم ونقشه کشیدم واسه به دست آوردن دلش نمی دونم چطور خوابم برد
باحس گرمی زیاد از خواب بیدار شدم ومتوجه شدم کجام تو بغل سعید از پشت بغلم کرده بود ودستش رو بازوم بود لبخند زدم سعید بیش از اونی که فکر می کردم مهربون بود دستشو گرفتم وپشت دستشو بوسیدم
- بیدار شدی
- تو خواب نبودی ؟
سعید : خوابم نبرد
داشتم پشت سرهم دستشو می بوسیدم دستشو کشید وگفت : نکن دختر خوب
خودش دستمو گرفت وگذاشت رو شکمم ومحکم تو بغلش فشردم
- کاش لایق عشقت باشم پانیذ
- هستی سعید تو لایق همه چیزی مهربونم
می خواستم برگردم نزاشت و گفت : همینجوری بمون
چشامو بستم وخیلی راحت تو بغلش جا گرفتم
- بابات اسرارداره زود عروسی کنیم ...پانیذ تو آمادگی اش رو داری برات سخت نیست
- نه من از خدامه زودتر عروسی کنیم
آروم خندید وگفت : خیلی راحت حرفتو می زنی
- خیلی بده
چیزی نگفت وموهام ناز می کرد کم کم چشام سنگین شد وخواب رفتم
۱۱.۷k
۰۴ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.