اشک حسرت
#اشک حسرت
- پارت ۱۳۳
سعید:
- رفتم شرکت ...برای سفارش گفتن کارش خوبه چرا باهام کاری داشتید ؟
ضیایی : نه کنجکاو شدم آخه منم اون دور ورا بودم دیدمت
- آها یعنی برای رفتنم به جاهای مختلف اونم برای کار باید به شما توزیح بدم پس شما بفرمایید جای من
لبخندی زد وگفت : چیزی نگفتم که پسرم دایی ات می خواست تو رو ببینه
- شب حتما میرم پیشش
ضیایی اومد جلو میزو گفت : می خواد هر چه زودتر با پانیذ عروسی بگیرین می دونی که زیاد وقت نداره
- دیشب بهم محرم شدیم خودم با دایی حرف می زنم
ضیایی : پس فعلا اگه کمکی خواستی من هستم
- ممنون
ضیایی که رفت یه نفس راحت کشیدم وزود به نوشین زنگ زدم وهمه چیزو بهش گفتم گفت با شرکتی که تو مجتمعشون هست هماهنگی می کنه به خیر گذشته بود وگرنه نقشه ها نقش براب می شد حالا فقط دسترسی به مدارک بود که فکر نکنم کار سختی باشه
بعد از کارم راهی خونه شدم وسر راه برای پانیذ کادو یه عروسک خوشگل خرس خریدم با یه دسته گل وقتی رسیدم خونه تا درروباز کردم به استقبالم اومد وبا دیدن عروسک کلی ذوق کرد واگه مادر وحمید نبودن می پرید تو بغلم دسته گل رو به مادر دادم وگفتم : اخ نمی دونستم اینجایی حمید واسه تو هم یه چیزی می گرفتم لبخند کمرنگی زد وبلند شد رفت اتاق هدیه مادرم گل ها رو برد بزاره تو گلدون پانیذ مثله بچه های کوچیک بهم آویزون شد وگونه ام رو بوسید
- ممنون سعید خیلی خوشگل .
بهش لبخند زدم وگفتم : لباس عوض کنم میام
رفتم اتاقم لباس عوض کردم وبعد از شستن دست صورتم موهام شونه زدم برگشتم برم دیدم پانیذ پشت سرم وایساده
- وای خیلی ترسیدم
خندید وگفت : متوجه اتاقت شدی
نگاهی به اتاق انداختم وگفتم : اهوووم اون کمد اضافه شده رو تختی هم عوض شده
موبایلم زنگ خورد با لبخند گفتم : ببخشی
جواب بدم
جواب دادم دایی بود که می خواست منو ببینه بهش گفتم یک ساعت دیگه میرم می بینمش گوشی رو قطع کردم وگفتم : بابات بود می خواست منو ببینه
پانیذ : میشه منم بیام
- نه حرفامون مردونه است ولی تغییر دادن اتاق یعنی چی ؟
پانیذ با لبخندی گفت : عمه گفت پیش تو باشم وای سعید خیلی خوشحالم که تو رو دارم
دستاشو دور شونه ام حلقه کرد وبغلم کرد سرشو گذاشت رو سینم وگفت : دوست دارم سعید خیلی دوست دارم
- عزیزم کاش اول از من نظر می گرفتی
سرشو بلند کردوگفت : نمی خوای من تو زندگیت باشم که اینجوری از من فاصله می گیری
- من که فاصله نگرفتم پانیذ میگم دلیل نمیشه یا یه سیغه محرمیت تو بیای تو اتاق من
پانیذ : مهم دلمه سعید برام مهم نیست تو خیلی به اصول پایبندی
- تو هم خیلی بیشتر از سنت می فهمی .
لبخند زدوگفت : انقدر می دونم که نمی خوام از دستت بدم سعید انقدر بهت محبت می کنم تا عاشق من بشی وجای بعضی ها رو پر کنم ...
- پارت ۱۳۳
سعید:
- رفتم شرکت ...برای سفارش گفتن کارش خوبه چرا باهام کاری داشتید ؟
ضیایی : نه کنجکاو شدم آخه منم اون دور ورا بودم دیدمت
- آها یعنی برای رفتنم به جاهای مختلف اونم برای کار باید به شما توزیح بدم پس شما بفرمایید جای من
لبخندی زد وگفت : چیزی نگفتم که پسرم دایی ات می خواست تو رو ببینه
- شب حتما میرم پیشش
ضیایی اومد جلو میزو گفت : می خواد هر چه زودتر با پانیذ عروسی بگیرین می دونی که زیاد وقت نداره
- دیشب بهم محرم شدیم خودم با دایی حرف می زنم
ضیایی : پس فعلا اگه کمکی خواستی من هستم
- ممنون
ضیایی که رفت یه نفس راحت کشیدم وزود به نوشین زنگ زدم وهمه چیزو بهش گفتم گفت با شرکتی که تو مجتمعشون هست هماهنگی می کنه به خیر گذشته بود وگرنه نقشه ها نقش براب می شد حالا فقط دسترسی به مدارک بود که فکر نکنم کار سختی باشه
بعد از کارم راهی خونه شدم وسر راه برای پانیذ کادو یه عروسک خوشگل خرس خریدم با یه دسته گل وقتی رسیدم خونه تا درروباز کردم به استقبالم اومد وبا دیدن عروسک کلی ذوق کرد واگه مادر وحمید نبودن می پرید تو بغلم دسته گل رو به مادر دادم وگفتم : اخ نمی دونستم اینجایی حمید واسه تو هم یه چیزی می گرفتم لبخند کمرنگی زد وبلند شد رفت اتاق هدیه مادرم گل ها رو برد بزاره تو گلدون پانیذ مثله بچه های کوچیک بهم آویزون شد وگونه ام رو بوسید
- ممنون سعید خیلی خوشگل .
بهش لبخند زدم وگفتم : لباس عوض کنم میام
رفتم اتاقم لباس عوض کردم وبعد از شستن دست صورتم موهام شونه زدم برگشتم برم دیدم پانیذ پشت سرم وایساده
- وای خیلی ترسیدم
خندید وگفت : متوجه اتاقت شدی
نگاهی به اتاق انداختم وگفتم : اهوووم اون کمد اضافه شده رو تختی هم عوض شده
موبایلم زنگ خورد با لبخند گفتم : ببخشی
جواب بدم
جواب دادم دایی بود که می خواست منو ببینه بهش گفتم یک ساعت دیگه میرم می بینمش گوشی رو قطع کردم وگفتم : بابات بود می خواست منو ببینه
پانیذ : میشه منم بیام
- نه حرفامون مردونه است ولی تغییر دادن اتاق یعنی چی ؟
پانیذ با لبخندی گفت : عمه گفت پیش تو باشم وای سعید خیلی خوشحالم که تو رو دارم
دستاشو دور شونه ام حلقه کرد وبغلم کرد سرشو گذاشت رو سینم وگفت : دوست دارم سعید خیلی دوست دارم
- عزیزم کاش اول از من نظر می گرفتی
سرشو بلند کردوگفت : نمی خوای من تو زندگیت باشم که اینجوری از من فاصله می گیری
- من که فاصله نگرفتم پانیذ میگم دلیل نمیشه یا یه سیغه محرمیت تو بیای تو اتاق من
پانیذ : مهم دلمه سعید برام مهم نیست تو خیلی به اصول پایبندی
- تو هم خیلی بیشتر از سنت می فهمی .
لبخند زدوگفت : انقدر می دونم که نمی خوام از دستت بدم سعید انقدر بهت محبت می کنم تا عاشق من بشی وجای بعضی ها رو پر کنم ...
۱۴.۳k
۰۴ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.