برده عشق
برده عشق
p:¹
دسامبر،¹⁹⁹⁰
'خوابگاه دخترونه پاریس'
قطرات بارون پنجره اتاق رو خیس کرده بود..صدای برخورد بارون..ملودی ملایم که از گرامافون تو اتاق پخش شده بود صحنه لذت بخش واسه الیزه ساخته بود..
نگاهی به بیرون اتاقش انداخت اما هوا مه آلود بود سری تاسف بار تکون داد امروز ملاقاتی داشت یه ملاقات از پیش تعیین شده با پسری که فقط از اسمش میدونست..
خوابگاه سوت و کور بود انگار امروز همه لال شده تا فقط صدای بارون تو آسمون ها و زمین پخش بشه..
صندلی رو عقب کشیدم و بلند شدم..دفتر و قلمم رو داخل کمد گذاشتم..در کمد رو بستم که چیزی مانع بستنش شد..بازش کردم..که چیزی کف اتاق افتاد..خم شدم و برگه که پایین افتاده بود رو برداشتم..چیزی روش نوشته بود..
"سلنوفیل،آستروفیل،نیکتوفیل"
چشمام رو بستم تا چیزی یادم بیاد..اما انگار این اولین بارم بود همچون چیزی رو میديدم..برگه رو دوباره تو کمد گذاشتم و بستمش..
با قدم های آهسته اتاق رو ترک کردم.. راهرو خوابگاه خیلی ساکت بود..انگار فقط منم و من..
پله هارو پایین رفتم..تنهایی صدا که نشون میداد من تنها نیستم صدا ساعت دیواری بود..لبخندی زدم..و به سمت سالن نسبتا بزرگ خوابگاه راه افتادم..اونجا تنها جایی بود که همهی دخترای خوابگاه باهم جمع میشدیم واسه هم اتفاقات که هر روز واسمون اتفاق میافتد رو تعریف میکردیم..دروغی در کار نبود..اینو به هم قول داده بودیم..که هیچوقت دروغ نگیم..چون یه روزی خودمون خسته میشیم..دروغ گفتن درسته لذت بخشه..چون تو همون چیزی که تو خیالات داری رو با دروغ واست تو دنیا واقعی تصور میکنی اما روزی خسته میشی مث ادامه دادن به این زندگی..مث غذا خوردن..مث حرف زدن..مث تو جم بودن..روزی از همه چی دل مِیکَنی..حتی اون چیزی که دنیات بود.
دستی روی دستگیره گذاشت و به پایین کشیدیش با باز شدن در..صدا های از تو اتاق به گوش الیزه رسید بیشتر کنجکاو شد وارد اتاق شد که با یه صحنه به یاد موندنی روبرو شد..یادش رفته بود تولدش رو یادش رفته بود..
'²³دسامبر ¹⁹⁶⁷'
ناخداگاه لبخندی رو لبم اومد و به کیک که تو دست تانیا بود خیره شدم..
تانیا: گوگلی من تولدت مبارک..
درحال که از خوشحالی بال درمیآوردم..گفتم
الیزه: چجوری ازتون تشکر کنم..من حتی یاد خودم نبود اما اون وقت..شما واسم جشن تولد گرفتین..خیلی ممنون
تانیا: این چه حرفیه..ما دوستیم...
بقیه دخترا هم حرف تانیا رو تایید کردن..
تانیا: خب عجله کن..آرزو کن و بعدش شمع هارو فوت کن..
نفسم رو رها کردم وچشمام رو بستم..
آرزوم میتونست چی باشه.. "زندگی خوب،دست یافتن به رویاها،پیدا کردن نیمه گمشده ام،یا بجز اینا" خودمم نمیدونستم از این زندگی از خودم چی میخام..
چشمام رو باز کردم..و شمع های روبروم رو فوت کردم..
تانیا: امیدوارم هزار ساله بشی..
با خنده گفتم
الیزه: هزار ساله!!خودم نمیمونم اما جسمم میمونه
با دست آروم به شونه ام زد و گفت
تانیا: همه اینو میگن..
الیزه: مرسی..
کیک رو روی میز وسط اتاق گذاشت و از روی کاناپه یه جعبه کوچیک قرمز رنگ رو برداشت..
دوباره جلوم وایستاد و جعبه رو جلوم گرفت..
تانیا: یه کادو ناقابل..امیدوارم خوشت بیاد..
الیزه: این چه حرفیه..اولا نیاز نبود..و الان که واسم کادو گرفتی خیلی ممنونم..و مطمئنم از اون چیزی که تو این جعبه ست خوشم میاد
جعبه رو گرفتم و باز کردم..
با چراغ خواب گوی شیشهی که از زندگی منم قشنگ تر بود و با یه گردنبند شکل قلب که میشد از طرحش فهمید چقدر گرونه روبرو شدم..
الیزه:اما این!
تانیا: میدونم یه خورده گرون بود اما با کمک بچه ها خریدمش..
الیزه: خیلی ممنون اما واقعا تا شما کنارم باشین من به هیچ کادوی نیاز ندارم..
غلط املایی بود معذرت 💫
نظرتون🥲
ادامه بدم؟
p:¹
دسامبر،¹⁹⁹⁰
'خوابگاه دخترونه پاریس'
قطرات بارون پنجره اتاق رو خیس کرده بود..صدای برخورد بارون..ملودی ملایم که از گرامافون تو اتاق پخش شده بود صحنه لذت بخش واسه الیزه ساخته بود..
نگاهی به بیرون اتاقش انداخت اما هوا مه آلود بود سری تاسف بار تکون داد امروز ملاقاتی داشت یه ملاقات از پیش تعیین شده با پسری که فقط از اسمش میدونست..
خوابگاه سوت و کور بود انگار امروز همه لال شده تا فقط صدای بارون تو آسمون ها و زمین پخش بشه..
صندلی رو عقب کشیدم و بلند شدم..دفتر و قلمم رو داخل کمد گذاشتم..در کمد رو بستم که چیزی مانع بستنش شد..بازش کردم..که چیزی کف اتاق افتاد..خم شدم و برگه که پایین افتاده بود رو برداشتم..چیزی روش نوشته بود..
"سلنوفیل،آستروفیل،نیکتوفیل"
چشمام رو بستم تا چیزی یادم بیاد..اما انگار این اولین بارم بود همچون چیزی رو میديدم..برگه رو دوباره تو کمد گذاشتم و بستمش..
با قدم های آهسته اتاق رو ترک کردم.. راهرو خوابگاه خیلی ساکت بود..انگار فقط منم و من..
پله هارو پایین رفتم..تنهایی صدا که نشون میداد من تنها نیستم صدا ساعت دیواری بود..لبخندی زدم..و به سمت سالن نسبتا بزرگ خوابگاه راه افتادم..اونجا تنها جایی بود که همهی دخترای خوابگاه باهم جمع میشدیم واسه هم اتفاقات که هر روز واسمون اتفاق میافتد رو تعریف میکردیم..دروغی در کار نبود..اینو به هم قول داده بودیم..که هیچوقت دروغ نگیم..چون یه روزی خودمون خسته میشیم..دروغ گفتن درسته لذت بخشه..چون تو همون چیزی که تو خیالات داری رو با دروغ واست تو دنیا واقعی تصور میکنی اما روزی خسته میشی مث ادامه دادن به این زندگی..مث غذا خوردن..مث حرف زدن..مث تو جم بودن..روزی از همه چی دل مِیکَنی..حتی اون چیزی که دنیات بود.
دستی روی دستگیره گذاشت و به پایین کشیدیش با باز شدن در..صدا های از تو اتاق به گوش الیزه رسید بیشتر کنجکاو شد وارد اتاق شد که با یه صحنه به یاد موندنی روبرو شد..یادش رفته بود تولدش رو یادش رفته بود..
'²³دسامبر ¹⁹⁶⁷'
ناخداگاه لبخندی رو لبم اومد و به کیک که تو دست تانیا بود خیره شدم..
تانیا: گوگلی من تولدت مبارک..
درحال که از خوشحالی بال درمیآوردم..گفتم
الیزه: چجوری ازتون تشکر کنم..من حتی یاد خودم نبود اما اون وقت..شما واسم جشن تولد گرفتین..خیلی ممنون
تانیا: این چه حرفیه..ما دوستیم...
بقیه دخترا هم حرف تانیا رو تایید کردن..
تانیا: خب عجله کن..آرزو کن و بعدش شمع هارو فوت کن..
نفسم رو رها کردم وچشمام رو بستم..
آرزوم میتونست چی باشه.. "زندگی خوب،دست یافتن به رویاها،پیدا کردن نیمه گمشده ام،یا بجز اینا" خودمم نمیدونستم از این زندگی از خودم چی میخام..
چشمام رو باز کردم..و شمع های روبروم رو فوت کردم..
تانیا: امیدوارم هزار ساله بشی..
با خنده گفتم
الیزه: هزار ساله!!خودم نمیمونم اما جسمم میمونه
با دست آروم به شونه ام زد و گفت
تانیا: همه اینو میگن..
الیزه: مرسی..
کیک رو روی میز وسط اتاق گذاشت و از روی کاناپه یه جعبه کوچیک قرمز رنگ رو برداشت..
دوباره جلوم وایستاد و جعبه رو جلوم گرفت..
تانیا: یه کادو ناقابل..امیدوارم خوشت بیاد..
الیزه: این چه حرفیه..اولا نیاز نبود..و الان که واسم کادو گرفتی خیلی ممنونم..و مطمئنم از اون چیزی که تو این جعبه ست خوشم میاد
جعبه رو گرفتم و باز کردم..
با چراغ خواب گوی شیشهی که از زندگی منم قشنگ تر بود و با یه گردنبند شکل قلب که میشد از طرحش فهمید چقدر گرونه روبرو شدم..
الیزه:اما این!
تانیا: میدونم یه خورده گرون بود اما با کمک بچه ها خریدمش..
الیزه: خیلی ممنون اما واقعا تا شما کنارم باشین من به هیچ کادوی نیاز ندارم..
غلط املایی بود معذرت 💫
نظرتون🥲
ادامه بدم؟
۲۹.۰k
۲۲ خرداد ۱۴۰۳
comments (۳۵)
no_comment