فیک(سرنوشت)پارت ۱۰۲ آخر
فیک(سرنوشت)پارت ۱۰۲ آخر
آلیس ویو
با تهیونگ و جونگ کوک و مین جون پشت در اتاق هلنا وایستاده بودیم..با اینکه نمیخاستم مین جون اینجا باشه..اما تهیونگ گفت اشکالی نداره..
مدتی زیادی گذشت اما خبری نشد..تهیونگ کم کم داشت نگران هلنا میشد..
تهیونگ: نکنه اتفاقی افتاده باشه
جونگ کوک: نگران نباش مرد..هلنا و دخترت حالشون خوبه
تهیونگ: دوباره کهگفتی دختر..
جونگ کوک: چون میدونم دختره..
تهیونگ تا خاست چیزی بگه در اتاق باز شد..و یکی از پرستار ها که تو آغوشش یه کوچولو بود اومد بیرون..
تهیونگ با دیدنش نفس راحتی کشید و سمت پرستار رفت..
اون کوچولو رو آروم تو آغوش گرفت
و رو به پرستار گفت
تهیونگ: حال همسرم خوبه
پرستار: بله سرورم..حالشون خوبه..
تهیونگ: حال بچهام
پرستار: حال این پرنسسم خوبه..
بعدی اینکه تعظیم کرد برگشت به اتاق هلنا.
جونگ کوک با خنده گفت
جونگ کوک: پرنسس..مگه نگفته بودم
تهیونگ: پسره دیوونه..
جونگ کوک: امیدوارم عروس شدنش رو ببینی
تهیونگ: الان که میبینم نمیخام هيچوقت ازدواج کنه
جونگ کوک: اما خودت گفتی میشه عروسم
تهیونگ: اون موقع ندیده بودمش
مین جون تا کلمه عروس رو شنید به سمتشون رفت..
مین جون: عمو تهیونگ میشه یکم خم شین میخام ببینمش..
تهیونگ کمی خم شد تا اون کوچولو تو دید مین جون قرار بگیره
مین جون بعدی دیدن پرنسس کوچولو حرفی زد که واقعا سخت بود مانع خندیدن مون بشیم
مین جون: لک لک ها چجوری فهمیدن..که شبيه خاله هلنام یه دختر اینجا آورد..
تهیونگ: خب...
آلیس: اونا قبلا اومده بودن..و بعدی دیدن خاله هلنات فهمیدن که باید یه دختر خوشگل شبيه خاله هلنات اینجا بیاره..
مین جون:میگم خاله هلنا به اون شکم بزرگش چجوری اینو بغل کنه؟؟
آلیس: خوشگل مامانی..برو بخواب دیر وقته
مین جون: باشه اما سؤالم رو جواب ندادی...و اینم نمیدونم چرا مشکوک میزنین..انگار چیزی رو ازم پنهون میکنین
آلیس: نه خوشگلم چیزی نیس..
جونگ کوک: هرموقع بزرگ شدی خودت میفهمی..
آلیس: جونگ کوککک..
جونگ کوک شونهِ بالا انداخت و گفت
جونگ کوک: مگه حرفی بدی زدم..
آلیس: مین جون عزیزم خب الان برو بخواب دیر وقته دیگه بدو..
مین جون: باشه..شب بخیر...
..
.
"دو هفته بعد"
تا دستش رو ول کردیم به سمت رودخونه دوید جونگ کوکم دنبالش دوید که منم مجبور شدم دنبالشون برم..
جونگ کوک وسط رودخونه ایستاده بود و رو مین جون آب می پاشید ..مین جون تا منو دید سمتم دوید..جونگ کوک تا خاست از رودخونه بیاد بیرون..
پاش رو سنگ تو آب اومد و با پشت افتاد تو آب..مین جون با دیدن جونگ کوک تو اون حالت..
از خنده پخش زمین شده بود..
با خنده به سمت جونگ کوک رفتم..کمک شدم تا پاشه که دوباره دنبال مین جون دوید..از تپه بالا رفتن..و دوری درخت های رو تپه میدوین..مث روزی که همنجا بوسه جاویدانه داشتیم..دوباره اینجا اومدیم اما انبار دوتایی نه سه تایی..
از تپه بالا رفتم..که اونا هنوزم مشغول بازی بودن..
میخاستیم شب رو همنجا باشیم.. واسه اون عصر بود اومده بودیم..خورشید داشت غروب میکرد..
اونقدر غرق دیدن خورشید شده بودم..که دستای جونگ کوک رو دوری کمرم حس نکرده بودم..
جونگ کوک: تو فکری؟؟
آلیس: نیستم..
جونگ کوک: اما قیافه ات چیزی دیگهی میگه..
آلیس: بعدی این چی میشه
جونگ کوک: اینو سرنوشت تصمیم میگیره..
آلیس: سرنوشت....
چند باری با خودم تکرار کردم..که مین جونم جلوم وایستاد دستام رو روی شونه اش گذاشتم...
و سه تایی غرق دیدن خورشید شدیم..
"سرنوشت تصمیم میگرفت بعدی این چی بشه و ماهم که چیزی ازش نمیدونیم..فقط تو زمان حال زندگی میکنیم که خوشایند واسه مون..نیازی نیست تا به گذشتهی ناراحت کننده فکر کنیم یا به آینده که هیچکی ازش نمیدونه..
فقط زمان حال..همونی که تو سرنوشت مونه همون واسمون اتفاق میوفته..اگه بد بود دوباره باهاش میجنگیم مث این چند سال و اگه خوب بود با شادی میگذرونیم..
زندگی اینه و سرنوشت هم همینه و ماهم همینِم.."
غلط املایی بود معذرت 🤍💜
تموم <<<<>>>>
اسلاید ۲ آلیس
اسلاید ۳ جونگ کوک
اسلاید ۴ مین جون
نظرتون؟؟
آلیس ویو
با تهیونگ و جونگ کوک و مین جون پشت در اتاق هلنا وایستاده بودیم..با اینکه نمیخاستم مین جون اینجا باشه..اما تهیونگ گفت اشکالی نداره..
مدتی زیادی گذشت اما خبری نشد..تهیونگ کم کم داشت نگران هلنا میشد..
تهیونگ: نکنه اتفاقی افتاده باشه
جونگ کوک: نگران نباش مرد..هلنا و دخترت حالشون خوبه
تهیونگ: دوباره کهگفتی دختر..
جونگ کوک: چون میدونم دختره..
تهیونگ تا خاست چیزی بگه در اتاق باز شد..و یکی از پرستار ها که تو آغوشش یه کوچولو بود اومد بیرون..
تهیونگ با دیدنش نفس راحتی کشید و سمت پرستار رفت..
اون کوچولو رو آروم تو آغوش گرفت
و رو به پرستار گفت
تهیونگ: حال همسرم خوبه
پرستار: بله سرورم..حالشون خوبه..
تهیونگ: حال بچهام
پرستار: حال این پرنسسم خوبه..
بعدی اینکه تعظیم کرد برگشت به اتاق هلنا.
جونگ کوک با خنده گفت
جونگ کوک: پرنسس..مگه نگفته بودم
تهیونگ: پسره دیوونه..
جونگ کوک: امیدوارم عروس شدنش رو ببینی
تهیونگ: الان که میبینم نمیخام هيچوقت ازدواج کنه
جونگ کوک: اما خودت گفتی میشه عروسم
تهیونگ: اون موقع ندیده بودمش
مین جون تا کلمه عروس رو شنید به سمتشون رفت..
مین جون: عمو تهیونگ میشه یکم خم شین میخام ببینمش..
تهیونگ کمی خم شد تا اون کوچولو تو دید مین جون قرار بگیره
مین جون بعدی دیدن پرنسس کوچولو حرفی زد که واقعا سخت بود مانع خندیدن مون بشیم
مین جون: لک لک ها چجوری فهمیدن..که شبيه خاله هلنام یه دختر اینجا آورد..
تهیونگ: خب...
آلیس: اونا قبلا اومده بودن..و بعدی دیدن خاله هلنات فهمیدن که باید یه دختر خوشگل شبيه خاله هلنات اینجا بیاره..
مین جون:میگم خاله هلنا به اون شکم بزرگش چجوری اینو بغل کنه؟؟
آلیس: خوشگل مامانی..برو بخواب دیر وقته
مین جون: باشه اما سؤالم رو جواب ندادی...و اینم نمیدونم چرا مشکوک میزنین..انگار چیزی رو ازم پنهون میکنین
آلیس: نه خوشگلم چیزی نیس..
جونگ کوک: هرموقع بزرگ شدی خودت میفهمی..
آلیس: جونگ کوککک..
جونگ کوک شونهِ بالا انداخت و گفت
جونگ کوک: مگه حرفی بدی زدم..
آلیس: مین جون عزیزم خب الان برو بخواب دیر وقته دیگه بدو..
مین جون: باشه..شب بخیر...
..
.
"دو هفته بعد"
تا دستش رو ول کردیم به سمت رودخونه دوید جونگ کوکم دنبالش دوید که منم مجبور شدم دنبالشون برم..
جونگ کوک وسط رودخونه ایستاده بود و رو مین جون آب می پاشید ..مین جون تا منو دید سمتم دوید..جونگ کوک تا خاست از رودخونه بیاد بیرون..
پاش رو سنگ تو آب اومد و با پشت افتاد تو آب..مین جون با دیدن جونگ کوک تو اون حالت..
از خنده پخش زمین شده بود..
با خنده به سمت جونگ کوک رفتم..کمک شدم تا پاشه که دوباره دنبال مین جون دوید..از تپه بالا رفتن..و دوری درخت های رو تپه میدوین..مث روزی که همنجا بوسه جاویدانه داشتیم..دوباره اینجا اومدیم اما انبار دوتایی نه سه تایی..
از تپه بالا رفتم..که اونا هنوزم مشغول بازی بودن..
میخاستیم شب رو همنجا باشیم.. واسه اون عصر بود اومده بودیم..خورشید داشت غروب میکرد..
اونقدر غرق دیدن خورشید شده بودم..که دستای جونگ کوک رو دوری کمرم حس نکرده بودم..
جونگ کوک: تو فکری؟؟
آلیس: نیستم..
جونگ کوک: اما قیافه ات چیزی دیگهی میگه..
آلیس: بعدی این چی میشه
جونگ کوک: اینو سرنوشت تصمیم میگیره..
آلیس: سرنوشت....
چند باری با خودم تکرار کردم..که مین جونم جلوم وایستاد دستام رو روی شونه اش گذاشتم...
و سه تایی غرق دیدن خورشید شدیم..
"سرنوشت تصمیم میگرفت بعدی این چی بشه و ماهم که چیزی ازش نمیدونیم..فقط تو زمان حال زندگی میکنیم که خوشایند واسه مون..نیازی نیست تا به گذشتهی ناراحت کننده فکر کنیم یا به آینده که هیچکی ازش نمیدونه..
فقط زمان حال..همونی که تو سرنوشت مونه همون واسمون اتفاق میوفته..اگه بد بود دوباره باهاش میجنگیم مث این چند سال و اگه خوب بود با شادی میگذرونیم..
زندگی اینه و سرنوشت هم همینه و ماهم همینِم.."
غلط املایی بود معذرت 🤍💜
تموم <<<<>>>>
اسلاید ۲ آلیس
اسلاید ۳ جونگ کوک
اسلاید ۴ مین جون
نظرتون؟؟
۳۱.۴k
۲۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.