برده عشق
برده عشق
P³
'پرش زمان به فردا'
تانیا: الیزه..پاشو درو باز کن..
الیزه: پاشو خودت بازش کن..
تانیا: میخوام بخوابم
الیزه: منم میخوام بخوابم..
تانیا: گمشو درو باز کن..
دستی به چشمام کشیدم و درحالیکه چشمام رو میمالیدم از رو تخت پاشدم..
زمانیکه از کنار تخت تانیا رد میشدم ملافه شو از روش کشیدم..
دستگیره در رو به پایین فشار دادم و بازش کردم..
الیزه: چیه..
هلین: یه تماس داری...
تا هلین رو جلو در دیدم..متوجه طرز صحبتم شدم..
الیزه: اوه تویی..ببخشی..
هلین: اشکال نداره..عجله کن..منتظره..
الیزه: حالا کی هست؟؟
هلین: من چی بدونم..
دمپایی هام رو پوشیدم و از اتاق بیرون شدم ..
به سمت پله ها رفتم و با عجله ازش پایین رفتم..وارد راهرو طبقه اول شدم..چند قدم جلو رفتم..
و از رو میز گوشی رو برداشتم..
جلو گوشم گرفتم و گفتم
الیزه: سلام..........
تا صدای بابام از پشت گوشی تو گوشام پیچید سریع گفتم
الیزه: سلام بابایی..(ذوق )
ب،الیزه:سلام دخترم خوبی؟
الیزه: خوبم خوبم..شما خوبین..مامان و کاملیا خوبه..
ب،الیزه: همه خوبیم..
الیزه: خداروشکر..
ب،الیزه: کجایی؟
الیزه: خوابگاه..میخواستی کجا باشم
ب،الیزه: فکر کردیم قراره بیایی 'لو مان'
الیزه: میخواستم اما هزینه سفر..
ب،الیزه: فقط واسه هزینه سفر نمیخوای بیایی دیدن خانواده ات
الیزه: خب راستش آره یجورایی
ب،الیزه: ۱سال و ۵ ماه میگذره..باید بیایی..مامانت دلش واست تنگ شده
الیزه: بابایی نمیتونم بیام..
ب،الیزه: هزینه سفر رو یکاریش میکنیم..اما فقط همین عید رو کنارمون باش..
الیزه: مامان کجاست
ب،الیزه: با کاملیا خونه ست..اومدم کافه..تا باهات تماس بگیرم..
الیزه: با.........
ب،الیزه: دلمون واست تنگ شده..خیلی خیلی زیاد..الان که تعطیلاته..چرا نمیایی
الیزه: بابا میخوام بیام
ب،الیزه: پس دیگه حرفی نباشه.. فردا میخوام تو 'لو مان' باشی..فقط یبارم که شده حرفم رو گوش بده..
الیزه: باشه یکاریش میکنم
ب،الیزه: قوللل بدههه
الیزه: قول میدم...
ب،الیزه: پس منتظرتم..اگه الان راه بیوفتی تا شب میرسی...
الیزه: الان نمیتونم..شاید بعدی ظهر راه افتادم
ب،الیزه: قول دادیااا..
الیزه: باشه..فعلا..
ب،الیزه: خدانگهدار..مواظب خودت باش..
الیزه: چشم شماها هم..
گوشی رو دوباره تو جاش گذاشتم..و برگشتم اتاقم..
حوله برداشتم و وارد حموم تو اتاق شدم..بعدی ¹⁰مین بیرون اومدم..
از پنجره نگاهی به بیرون انداختم..هوا آفتابی بود..اما مطمئنم اون بیرون خیلی سرده..
لباسِ از تو کمد برداشتم و پوشیدمش..
ساک لباسم رو برداشتم و روی تخت گذاشتم و چند دست لباس از تو کمد برداشتم و تو ساک گذاشتمش..
با صدای تانیا برگشتم به سمتش
تانیا: جایی میری؟
الیزه: بابام زنگ زده بود..ازم خواست تا فردا'لو مان' باشم..
تانیا: وایی رفتی از اون 'میل فوی' های مامانت واسم بیار..لطفا(کیوت)
الیزه: باش..البته اگه مامانم درست کرده بود..
تانیا: و البته به مامانت بگو خیلی دوسش دارم
الیزه: مگه تو مامانم رو دیدی..
تانیا: نه..اما دخترش رو که دیدم..
الیزه: خب بیا بغلم..
دستم رو دورش حلقه کردم و محکم به خود فشار دادمش..تا دردش اومد
تانیا: هی هی ول کن..میمون..
ازش جدا شدم..و جدی نگاش کردم..
لپام رو کشید وگفت..
تانیا: میمون خانم..
و بعدش خندید و از اتاق رفت بیرون..
به کارش خندم گرفت..دوباره برگشتم تا کارم رو انجام بدم..
زيپ ساک رو بستم از روی تخت برداشتمش..
غلط املایی بود معذرت 🤍💫
ارزش یه لایک و کامنت نداره🥲🙂
اسلاید بعدی لباس الیزه (البته بدون کلاه تصور کن)
P³
'پرش زمان به فردا'
تانیا: الیزه..پاشو درو باز کن..
الیزه: پاشو خودت بازش کن..
تانیا: میخوام بخوابم
الیزه: منم میخوام بخوابم..
تانیا: گمشو درو باز کن..
دستی به چشمام کشیدم و درحالیکه چشمام رو میمالیدم از رو تخت پاشدم..
زمانیکه از کنار تخت تانیا رد میشدم ملافه شو از روش کشیدم..
دستگیره در رو به پایین فشار دادم و بازش کردم..
الیزه: چیه..
هلین: یه تماس داری...
تا هلین رو جلو در دیدم..متوجه طرز صحبتم شدم..
الیزه: اوه تویی..ببخشی..
هلین: اشکال نداره..عجله کن..منتظره..
الیزه: حالا کی هست؟؟
هلین: من چی بدونم..
دمپایی هام رو پوشیدم و از اتاق بیرون شدم ..
به سمت پله ها رفتم و با عجله ازش پایین رفتم..وارد راهرو طبقه اول شدم..چند قدم جلو رفتم..
و از رو میز گوشی رو برداشتم..
جلو گوشم گرفتم و گفتم
الیزه: سلام..........
تا صدای بابام از پشت گوشی تو گوشام پیچید سریع گفتم
الیزه: سلام بابایی..(ذوق )
ب،الیزه:سلام دخترم خوبی؟
الیزه: خوبم خوبم..شما خوبین..مامان و کاملیا خوبه..
ب،الیزه: همه خوبیم..
الیزه: خداروشکر..
ب،الیزه: کجایی؟
الیزه: خوابگاه..میخواستی کجا باشم
ب،الیزه: فکر کردیم قراره بیایی 'لو مان'
الیزه: میخواستم اما هزینه سفر..
ب،الیزه: فقط واسه هزینه سفر نمیخوای بیایی دیدن خانواده ات
الیزه: خب راستش آره یجورایی
ب،الیزه: ۱سال و ۵ ماه میگذره..باید بیایی..مامانت دلش واست تنگ شده
الیزه: بابایی نمیتونم بیام..
ب،الیزه: هزینه سفر رو یکاریش میکنیم..اما فقط همین عید رو کنارمون باش..
الیزه: مامان کجاست
ب،الیزه: با کاملیا خونه ست..اومدم کافه..تا باهات تماس بگیرم..
الیزه: با.........
ب،الیزه: دلمون واست تنگ شده..خیلی خیلی زیاد..الان که تعطیلاته..چرا نمیایی
الیزه: بابا میخوام بیام
ب،الیزه: پس دیگه حرفی نباشه.. فردا میخوام تو 'لو مان' باشی..فقط یبارم که شده حرفم رو گوش بده..
الیزه: باشه یکاریش میکنم
ب،الیزه: قوللل بدههه
الیزه: قول میدم...
ب،الیزه: پس منتظرتم..اگه الان راه بیوفتی تا شب میرسی...
الیزه: الان نمیتونم..شاید بعدی ظهر راه افتادم
ب،الیزه: قول دادیااا..
الیزه: باشه..فعلا..
ب،الیزه: خدانگهدار..مواظب خودت باش..
الیزه: چشم شماها هم..
گوشی رو دوباره تو جاش گذاشتم..و برگشتم اتاقم..
حوله برداشتم و وارد حموم تو اتاق شدم..بعدی ¹⁰مین بیرون اومدم..
از پنجره نگاهی به بیرون انداختم..هوا آفتابی بود..اما مطمئنم اون بیرون خیلی سرده..
لباسِ از تو کمد برداشتم و پوشیدمش..
ساک لباسم رو برداشتم و روی تخت گذاشتم و چند دست لباس از تو کمد برداشتم و تو ساک گذاشتمش..
با صدای تانیا برگشتم به سمتش
تانیا: جایی میری؟
الیزه: بابام زنگ زده بود..ازم خواست تا فردا'لو مان' باشم..
تانیا: وایی رفتی از اون 'میل فوی' های مامانت واسم بیار..لطفا(کیوت)
الیزه: باش..البته اگه مامانم درست کرده بود..
تانیا: و البته به مامانت بگو خیلی دوسش دارم
الیزه: مگه تو مامانم رو دیدی..
تانیا: نه..اما دخترش رو که دیدم..
الیزه: خب بیا بغلم..
دستم رو دورش حلقه کردم و محکم به خود فشار دادمش..تا دردش اومد
تانیا: هی هی ول کن..میمون..
ازش جدا شدم..و جدی نگاش کردم..
لپام رو کشید وگفت..
تانیا: میمون خانم..
و بعدش خندید و از اتاق رفت بیرون..
به کارش خندم گرفت..دوباره برگشتم تا کارم رو انجام بدم..
زيپ ساک رو بستم از روی تخت برداشتمش..
غلط املایی بود معذرت 🤍💫
ارزش یه لایک و کامنت نداره🥲🙂
اسلاید بعدی لباس الیزه (البته بدون کلاه تصور کن)
۲۰.۴k
۲۴ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.