هوس خان👑
#هوس_خان👑
#پارت139
نفسش کلافه بیرون داد از جاش بلند شد چنگی به موهاش زد و کنار نرده ها ایستاد و گفت
_دیروز شهر بودین مگه نه ؟
دوباره سیگارو دود کردم و جواب دادم آره چطور مگه؟
اومده بودی اینجا که خبردار شدی؟
بدون اینکه به سمت بچرخه گفت
_ نه اینجا نبودم منم شهر بودم اونجا همسرتو دیدم برای همین فهمیدم .
از جام بلند شدم کنارش ایستادم و گفتم مهتاب و دیدی؟
کجا؟
نگاهم کرد و دوباره نگاهش رو به محوطه داد و گفت
_ توی بازار دیدمش
سردرگم و کلافه به نظر می رسید و دستم و روی شونه اش گذاشتم و گفتم
اگر در گفتن چیزی تردید داری یعنی ازش مطمئن نیستی پس بهتره نگی و هر وقت ازش مطمئن شدی با دست پر بیای که اینطور مردد و به هم ریخته و آشوب نباشی
اینبار لبخند کم جونی زد و گفت
_حق با توئه حق با توئه مطمئن نیستم و سکوت می کنم
اومدن به اینجا رو ندیده بگیر
سیگار روی زمین انداختم و دستمو توی جیب شلوارم بردم و گفتم
همنشینی و صحبت کردت با تو همیشه حالمو خوب میکنه
حالا چه با بهانه بی بهانه اگر امروز تو اینجا نمیومدی من می اومدم سراغت چون واقعاً به حرف زدن باهات نیاز داشتم
به سمت بیرون اشاره کرد و گفت
_ اینجا
این عمارت خالی منو خفه میکنه
انگار اینجا هوا کمه توش آرامشی ندارم میتونیم بریم قدم بزنیم ؟
حرفشو تایید کردم و پیشنهاد محشرش قبول از پله ها پایین رفتیم و از میون خدمتکارا و نگهبانا و هر کسی که بود رد شدیم و بالاخره راهیه جاده جنگلی شدیم
سکوت کرده بود و منتظر حرف زدن من بود
بالاخره من که عصبی بودم منی که درد توی وجودم داشت منو از پا درمیآورد به حرف اومدم و شروع کردم به حرف زدن
🌹🍁
@romankhanzadehh
😻☝️
#پارت139
نفسش کلافه بیرون داد از جاش بلند شد چنگی به موهاش زد و کنار نرده ها ایستاد و گفت
_دیروز شهر بودین مگه نه ؟
دوباره سیگارو دود کردم و جواب دادم آره چطور مگه؟
اومده بودی اینجا که خبردار شدی؟
بدون اینکه به سمت بچرخه گفت
_ نه اینجا نبودم منم شهر بودم اونجا همسرتو دیدم برای همین فهمیدم .
از جام بلند شدم کنارش ایستادم و گفتم مهتاب و دیدی؟
کجا؟
نگاهم کرد و دوباره نگاهش رو به محوطه داد و گفت
_ توی بازار دیدمش
سردرگم و کلافه به نظر می رسید و دستم و روی شونه اش گذاشتم و گفتم
اگر در گفتن چیزی تردید داری یعنی ازش مطمئن نیستی پس بهتره نگی و هر وقت ازش مطمئن شدی با دست پر بیای که اینطور مردد و به هم ریخته و آشوب نباشی
اینبار لبخند کم جونی زد و گفت
_حق با توئه حق با توئه مطمئن نیستم و سکوت می کنم
اومدن به اینجا رو ندیده بگیر
سیگار روی زمین انداختم و دستمو توی جیب شلوارم بردم و گفتم
همنشینی و صحبت کردت با تو همیشه حالمو خوب میکنه
حالا چه با بهانه بی بهانه اگر امروز تو اینجا نمیومدی من می اومدم سراغت چون واقعاً به حرف زدن باهات نیاز داشتم
به سمت بیرون اشاره کرد و گفت
_ اینجا
این عمارت خالی منو خفه میکنه
انگار اینجا هوا کمه توش آرامشی ندارم میتونیم بریم قدم بزنیم ؟
حرفشو تایید کردم و پیشنهاد محشرش قبول از پله ها پایین رفتیم و از میون خدمتکارا و نگهبانا و هر کسی که بود رد شدیم و بالاخره راهیه جاده جنگلی شدیم
سکوت کرده بود و منتظر حرف زدن من بود
بالاخره من که عصبی بودم منی که درد توی وجودم داشت منو از پا درمیآورد به حرف اومدم و شروع کردم به حرف زدن
🌹🍁
@romankhanzadehh
😻☝️
۱۴.۳k
۰۷ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.