هوس خان👑
#هوس_خان👑
#پارت140
علیرضا مثل همیشه گوش میداد و مواخذه ام نمیکرد
نه قضاوت و نه حتی نصیحت کنارم بود و فقط و فقط به حرفام گوش می داد وقتی در مورد اینکه چه تصمیمی گرفتم و اینکه می خوام با مهتاب برای آخر عمر ادامه بدم گفتم ایستاد به سمتم چرخید و ناباورانه بهم نگاه کرد
سنگی که جلوی پام بود با یه لگد اون طرف تر پرتاب کردم و گفتم
دیگه نمیتونم...
برای خلاص کردن خودم مهتاب و ماهرو باید یه تصمیم می گرفتم
اینکه بخوام ماهرو رو کنار بذارم برام سخته اما واجب!
وقتی مهتاب توی زندگیم هست وقتی ازش می خوام بهم یه بچه بده یعنی اینکه
باید تا ابد هم کنارش بمونم منصفانه نیست ازش بچه بخوام باهاش رابطه داشته باشم نخوام کنارش بمونم
نفسشو کلافه بیرون داد و گفت
_ واقعا نمیدونم چی باید بگم اما خوشحالم
خوشحالم که تو دوست منی اینطور با مشکلات میجنگی
و خوبه که این تصمیم و گرفتی این تصمیم هم به نفع توعه هم زنت و هم اون دختر بیچاره
بعد از یه صحبت مفصل با علیرضا به عمارت برگشتم
تمام وسوسه هایی که وجودمو پر کرده بود تا به دیدن ماهروبرمو کنار زدم و به خودم قبولوندم اونجا جایی برای من نیست
وقتی وارد خونه شدم خبری از مهتاب نبود مادرم سراغم اومد بی اعتنا تا خواستم از کنارش رد بشم بازومو کشید و گفت
_مگه با تو نیستم؟
باید حرف بزنیم فراز
🌹🍁
@romankhanzadehh
😻☝️
🍁🍁🍁🍁
#پارت140
علیرضا مثل همیشه گوش میداد و مواخذه ام نمیکرد
نه قضاوت و نه حتی نصیحت کنارم بود و فقط و فقط به حرفام گوش می داد وقتی در مورد اینکه چه تصمیمی گرفتم و اینکه می خوام با مهتاب برای آخر عمر ادامه بدم گفتم ایستاد به سمتم چرخید و ناباورانه بهم نگاه کرد
سنگی که جلوی پام بود با یه لگد اون طرف تر پرتاب کردم و گفتم
دیگه نمیتونم...
برای خلاص کردن خودم مهتاب و ماهرو باید یه تصمیم می گرفتم
اینکه بخوام ماهرو رو کنار بذارم برام سخته اما واجب!
وقتی مهتاب توی زندگیم هست وقتی ازش می خوام بهم یه بچه بده یعنی اینکه
باید تا ابد هم کنارش بمونم منصفانه نیست ازش بچه بخوام باهاش رابطه داشته باشم نخوام کنارش بمونم
نفسشو کلافه بیرون داد و گفت
_ واقعا نمیدونم چی باید بگم اما خوشحالم
خوشحالم که تو دوست منی اینطور با مشکلات میجنگی
و خوبه که این تصمیم و گرفتی این تصمیم هم به نفع توعه هم زنت و هم اون دختر بیچاره
بعد از یه صحبت مفصل با علیرضا به عمارت برگشتم
تمام وسوسه هایی که وجودمو پر کرده بود تا به دیدن ماهروبرمو کنار زدم و به خودم قبولوندم اونجا جایی برای من نیست
وقتی وارد خونه شدم خبری از مهتاب نبود مادرم سراغم اومد بی اعتنا تا خواستم از کنارش رد بشم بازومو کشید و گفت
_مگه با تو نیستم؟
باید حرف بزنیم فراز
🌹🍁
@romankhanzadehh
😻☝️
🍁🍁🍁🍁
۲۱.۲k
۱۲ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.