هوس خان👑
#هوس_خان👑
#پارت137
صبح که بیدار شدم مهتاب و آماده جلوی آینه دیدم
خودم وکمی بالا کشیدم و به تاج و تخت تکیه دادم و گفتم
چقدر زود بیدار شدی !
به سمتم چرخید و گفت
_ مگه قرار نیست برگردیم باید آماده بشیم
سر کارش در اوردن سخت بود.
مگه دیشب ناراحت و عصبی نبود؟
الان چطور اینقدر بیخیال بود؟
اما هر چی بود واقعا
حق با اون بود باید زودتر برمیگشتیم باید با علیرضا حرف میزدم تنها کسی بود که از دردم باخبر بود و وقتی باهاش درد دل میکردم من و مواخذه یا نصیحت نمیکرد
اون فقط گوش شنوا بود ...
بدون صبحانه راه افتادیم اشتهایی برام باقی نمونده بود
هر دومون روز و شب سختی گذرانده بودیم
هم اون هم من دوبار رابطه ی اجباری برای هر دو نفرمون سخت بود
اما واقعیت زندگیم بود ما زن و شوهر بودیم و نمیشد اینو تغییرش داد .
وقتی به عمارت خان برگشتیم مادرم به استقبال عروسش اومد اونو بغل کرد کلی در مورد اینکه چطور روزمونو گذروندیم سوال پیچش کرد و مهتاب با روی خوشی که توی ماشین مثل زهرمار بود و الان ۱۸۰ درجه تغییر کرده بود جواب مادرمو میداد
از کنارشون بی اعتنا گذشتم و از کنار خان که روی بالاترین مبل نشسته بود و بهم خیره شده بود گذشتم
پله ها رو بالا رفتم و خودمو به اتاقم رسوندم
اتاقی که الان با مهتاب شریک بودم و چقدر این شراکت آزارم میداد
اما کم کم باید بهش عادت میکردم چون قرار بود تا ابد الدهر این شراکت ادامه پیدا کنه
🌹🍁
@romankhanzadehh
😻☝️
#پارت137
صبح که بیدار شدم مهتاب و آماده جلوی آینه دیدم
خودم وکمی بالا کشیدم و به تاج و تخت تکیه دادم و گفتم
چقدر زود بیدار شدی !
به سمتم چرخید و گفت
_ مگه قرار نیست برگردیم باید آماده بشیم
سر کارش در اوردن سخت بود.
مگه دیشب ناراحت و عصبی نبود؟
الان چطور اینقدر بیخیال بود؟
اما هر چی بود واقعا
حق با اون بود باید زودتر برمیگشتیم باید با علیرضا حرف میزدم تنها کسی بود که از دردم باخبر بود و وقتی باهاش درد دل میکردم من و مواخذه یا نصیحت نمیکرد
اون فقط گوش شنوا بود ...
بدون صبحانه راه افتادیم اشتهایی برام باقی نمونده بود
هر دومون روز و شب سختی گذرانده بودیم
هم اون هم من دوبار رابطه ی اجباری برای هر دو نفرمون سخت بود
اما واقعیت زندگیم بود ما زن و شوهر بودیم و نمیشد اینو تغییرش داد .
وقتی به عمارت خان برگشتیم مادرم به استقبال عروسش اومد اونو بغل کرد کلی در مورد اینکه چطور روزمونو گذروندیم سوال پیچش کرد و مهتاب با روی خوشی که توی ماشین مثل زهرمار بود و الان ۱۸۰ درجه تغییر کرده بود جواب مادرمو میداد
از کنارشون بی اعتنا گذشتم و از کنار خان که روی بالاترین مبل نشسته بود و بهم خیره شده بود گذشتم
پله ها رو بالا رفتم و خودمو به اتاقم رسوندم
اتاقی که الان با مهتاب شریک بودم و چقدر این شراکت آزارم میداد
اما کم کم باید بهش عادت میکردم چون قرار بود تا ابد الدهر این شراکت ادامه پیدا کنه
🌹🍁
@romankhanzadehh
😻☝️
۸.۵k
۰۵ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.