هوس خان👑
#هوس_خان👑
#پارت138
لباس عوض کردم کنار پنجره نشستم و به عادت دیرینه ای که داشتم سیگارم رو روشن کردم و به آدم هایی که توی حیاط در حال کار و تکاپو بودن خیره شدم.
علیرضا که وارد محوطه حیاط شد سیگار روی زمین خاموش کردم از اتاق بیرون رفتم وقتی به ورودی عمارت رسیدم علیرضا روی پله ها دیدم
با دیدنم لبخندی روی صورتش گذاشت که خوب میفهمیدم این لبخند واقعی نیست و یه دروغ برای اینکه حالت درونی شو به من نشون نده و چیزی رو از من پنهان کنه
نزدیکش شدم باهاش دست دادم و روی همون ایوان روی صندلی نشستیم
نگاهش و اطراف میداد و از نگاه کردن به چشمای من طفره می رفت با دیدن این که انگار قرار نیست به حرف بیاد خودم رو بهش گفتم
حالا که اومدی اینجا قصد داشتی حتما چیزی بهم بگی الان این تردید و دو دل بودنت باعث میشه که من نگران بشم اتفاقی افتاده ...
حالا وقتش بود که بهم نگاه کنه نگاهش رو به من داد و گفت
_ نه اتفاقی نیفتاده فقط خواستم دوستمو ببینم و از حالش باخبر بشم.
دوباره سیگارم و روشن کردم دودشو توی هوا فرستادم گفتم
مطمئنی فقط به خاطر اینه؟
اما وقتی اینطور مردد و به هم ریخته ای یعنی فقط این نیست
میتونی هر چیزی که هست و راحت به من بگی...
کمی به اطراف نگاه کرد و بدون مقدمه پرسید
_ همسرت کجاست؟
به داخل خونه اشاره کردم و گفتم
داخل چطور مگه؟
استکان چایی شو چند بار مزه کرد و شروع کرد به بازی کردن باهاش داشت کلافه ام می کرد به سمتش خم شدم و گفتم
مرد حسابی حرفت و بزن چرا اینجایی چه اتفاقی افتاده که اینطور بهم ریختی؟
🌹🍁
@romankhanzadehh
😻☝️
🍁🍁🍁🍁
#پارت138
لباس عوض کردم کنار پنجره نشستم و به عادت دیرینه ای که داشتم سیگارم رو روشن کردم و به آدم هایی که توی حیاط در حال کار و تکاپو بودن خیره شدم.
علیرضا که وارد محوطه حیاط شد سیگار روی زمین خاموش کردم از اتاق بیرون رفتم وقتی به ورودی عمارت رسیدم علیرضا روی پله ها دیدم
با دیدنم لبخندی روی صورتش گذاشت که خوب میفهمیدم این لبخند واقعی نیست و یه دروغ برای اینکه حالت درونی شو به من نشون نده و چیزی رو از من پنهان کنه
نزدیکش شدم باهاش دست دادم و روی همون ایوان روی صندلی نشستیم
نگاهش و اطراف میداد و از نگاه کردن به چشمای من طفره می رفت با دیدن این که انگار قرار نیست به حرف بیاد خودم رو بهش گفتم
حالا که اومدی اینجا قصد داشتی حتما چیزی بهم بگی الان این تردید و دو دل بودنت باعث میشه که من نگران بشم اتفاقی افتاده ...
حالا وقتش بود که بهم نگاه کنه نگاهش رو به من داد و گفت
_ نه اتفاقی نیفتاده فقط خواستم دوستمو ببینم و از حالش باخبر بشم.
دوباره سیگارم و روشن کردم دودشو توی هوا فرستادم گفتم
مطمئنی فقط به خاطر اینه؟
اما وقتی اینطور مردد و به هم ریخته ای یعنی فقط این نیست
میتونی هر چیزی که هست و راحت به من بگی...
کمی به اطراف نگاه کرد و بدون مقدمه پرسید
_ همسرت کجاست؟
به داخل خونه اشاره کردم و گفتم
داخل چطور مگه؟
استکان چایی شو چند بار مزه کرد و شروع کرد به بازی کردن باهاش داشت کلافه ام می کرد به سمتش خم شدم و گفتم
مرد حسابی حرفت و بزن چرا اینجایی چه اتفاقی افتاده که اینطور بهم ریختی؟
🌹🍁
@romankhanzadehh
😻☝️
🍁🍁🍁🍁
۱۳.۱k
۰۷ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.