"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 3"
"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 3"
part:۱۷
"ویو جیمین"
کوچیکی تو دستش در حال خشککردن موهاش بیرون امد
بالا تنش رد کبودی و سوختگی که در حال بهبود بودن شده بود ولی سگ توله هیکلش زیاد تکون نخورده همونه...
وقتی سرشو بالا گرفت و با من رو تخت مواجعه شد
نگاهی به درو بعد به من کرد
کوک: دزدکی امدن تو اتاق مردم!؟
جیمین: دیدن یه صگ جون که راضی نمیشع جون به عزرائیل نمیده...
خنده کرد و گفت:
_ از دیدنت خوش حالم...
جیمین: ای بابا خجالت زدم نکن...
از جام بلند شدم و رفتم سمتش و به عظله سینش کوبیدم
جیمین: ببینم اینا چرا عین قبلنن...این هیکل نمیوفته؟
کوک: زحمت نکشیدم تا با چند ماه تنبلی از بین برن....
جیمین: این عظله ها نادیا پسنده...موردعلاقه اونه ...
کوک: پس چییی، همچیه من مورد پسند اونه....بعضیام غلط میکنن دختر منو به گریه میندازن...
جیمین: عه نداشتیم دیگه ...دزدکی دید زدن؟؟؟
کوک: همشووو
جیمین: پدر جون نگم برات که یه دختر سلیطه داری...جوری فیلم بازی میکنه که خودمم باورم شده بود ازیتش کردم...
کوک: الکی ننداز گردن اون همش بخواطر خودت بود
جیمین: هه هه مارو باش توقعه چیو داشتیمم..تو طرف اون و نگیری کی بگیره؟؟
"ویو نادیا"
وقتی چشمام و باز کردم فقط تهیونگ و دیدم
دلم میخواست بخوابم تا این خواب خوب تموم نشه....
با دیدن موقعیت خودم تازه متوجعه شدم
تو خواب از حیجان پس افتادم ...ولی واقعیت بود، اگه نبود من چرا اینجام؟؟
رو تخت نشستم که تهیونگ امد سمتم
ته: جاییت درد نمیکنه؟؟ خوبیی؟؟ سر گیجه نداری؟؟
نادیا: جونگکوک؟؟؟
ته: چی؟ چیمیگی؟؟ میگم خوبی؟
از جام سری بلند شدم
نادیا: خیلی خوبمم ...
بدو بدو از اتاق بیرون رفتم
صدایه تهیونگ میومد:
_ اروم باش تازه سرمت تموم شده ...نادیاا
و دنبالم میومد
پله هارو انگار پرواز کرده بودم ...وقتی وارد راه رو شدم جیمین از اون اتاق مرموز امد بیرو و با دیدنم اسمم و شدا زد
ولی من فقط میخواستم باور کنم مرد اون وره در واقعیه
وقتی داشتم به سمت در میدوییدم
انگار تازه بغض کردم
اینکه قراره ببینمش
بقلش کنم
قرار بود راجب کلی اتفاق باهاش حرف بزنم .
انقدر پیشش گریه کنم ..تا به دست خودش خوب شم
وقتی دستم به دستگیره رسید بدو معطلی بازش کردم
پشتش به من بود و گفت:
_ پسره هیز نمیخوای بزاری لباس بپوشم؟
لباس؟
بجز شلوار ورزشی چییزی تنش نبودد
اون بدن..با خالکوبیاش خودنمایی میکرد..
اون چشما با نگاهش ابراز دل تنگی میکرد...
اون بقل برایه من باز شده بود...
اون صدا اسمو منو صدا زد....
با اشکی که دیگه داشت میریختت ...فقط با چند قدم دویدم تو بقلش...
اون بقل برایه من همچی بود بعد این ماها تنها خواستم بود..
دستش رو موها که تو این ماها بلند تر شده بود کشید
و انگار خودش میدونست چقدر به چرونده شدنم توسط بقلش نیاز داشتم
part:۱۷
"ویو جیمین"
کوچیکی تو دستش در حال خشککردن موهاش بیرون امد
بالا تنش رد کبودی و سوختگی که در حال بهبود بودن شده بود ولی سگ توله هیکلش زیاد تکون نخورده همونه...
وقتی سرشو بالا گرفت و با من رو تخت مواجعه شد
نگاهی به درو بعد به من کرد
کوک: دزدکی امدن تو اتاق مردم!؟
جیمین: دیدن یه صگ جون که راضی نمیشع جون به عزرائیل نمیده...
خنده کرد و گفت:
_ از دیدنت خوش حالم...
جیمین: ای بابا خجالت زدم نکن...
از جام بلند شدم و رفتم سمتش و به عظله سینش کوبیدم
جیمین: ببینم اینا چرا عین قبلنن...این هیکل نمیوفته؟
کوک: زحمت نکشیدم تا با چند ماه تنبلی از بین برن....
جیمین: این عظله ها نادیا پسنده...موردعلاقه اونه ...
کوک: پس چییی، همچیه من مورد پسند اونه....بعضیام غلط میکنن دختر منو به گریه میندازن...
جیمین: عه نداشتیم دیگه ...دزدکی دید زدن؟؟؟
کوک: همشووو
جیمین: پدر جون نگم برات که یه دختر سلیطه داری...جوری فیلم بازی میکنه که خودمم باورم شده بود ازیتش کردم...
کوک: الکی ننداز گردن اون همش بخواطر خودت بود
جیمین: هه هه مارو باش توقعه چیو داشتیمم..تو طرف اون و نگیری کی بگیره؟؟
"ویو نادیا"
وقتی چشمام و باز کردم فقط تهیونگ و دیدم
دلم میخواست بخوابم تا این خواب خوب تموم نشه....
با دیدن موقعیت خودم تازه متوجعه شدم
تو خواب از حیجان پس افتادم ...ولی واقعیت بود، اگه نبود من چرا اینجام؟؟
رو تخت نشستم که تهیونگ امد سمتم
ته: جاییت درد نمیکنه؟؟ خوبیی؟؟ سر گیجه نداری؟؟
نادیا: جونگکوک؟؟؟
ته: چی؟ چیمیگی؟؟ میگم خوبی؟
از جام سری بلند شدم
نادیا: خیلی خوبمم ...
بدو بدو از اتاق بیرون رفتم
صدایه تهیونگ میومد:
_ اروم باش تازه سرمت تموم شده ...نادیاا
و دنبالم میومد
پله هارو انگار پرواز کرده بودم ...وقتی وارد راه رو شدم جیمین از اون اتاق مرموز امد بیرو و با دیدنم اسمم و شدا زد
ولی من فقط میخواستم باور کنم مرد اون وره در واقعیه
وقتی داشتم به سمت در میدوییدم
انگار تازه بغض کردم
اینکه قراره ببینمش
بقلش کنم
قرار بود راجب کلی اتفاق باهاش حرف بزنم .
انقدر پیشش گریه کنم ..تا به دست خودش خوب شم
وقتی دستم به دستگیره رسید بدو معطلی بازش کردم
پشتش به من بود و گفت:
_ پسره هیز نمیخوای بزاری لباس بپوشم؟
لباس؟
بجز شلوار ورزشی چییزی تنش نبودد
اون بدن..با خالکوبیاش خودنمایی میکرد..
اون چشما با نگاهش ابراز دل تنگی میکرد...
اون بقل برایه من باز شده بود...
اون صدا اسمو منو صدا زد....
با اشکی که دیگه داشت میریختت ...فقط با چند قدم دویدم تو بقلش...
اون بقل برایه من همچی بود بعد این ماها تنها خواستم بود..
دستش رو موها که تو این ماها بلند تر شده بود کشید
و انگار خودش میدونست چقدر به چرونده شدنم توسط بقلش نیاز داشتم
۱۱.۲k
۱۲ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.