"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 3"
"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 3"
part:۱۵
"ویو نادیا"
جیمین:.... اتاق تو اتیش سوخت، درسته این اتفاق افتاد ولی...جونگکوک ، تهیونگ اون و نجات داد...نسوختش
اشک جمع شده تو چشمم رو صورتم افتاد..
با خنده گفتم:
_ پس یعنی جسدش خاکستر نیست؟ خوبه که
جیمین: نه گوش کن ...تهیونگ اون تو خونش بساری کرد...یه مدت تو کماه بود ولی پری روز به هوش امد که تو دیشب متوجه اش شدی...
داشتم متوجه میشدم، جونگکوکی که چند ماه بخواطرش گریه کردم طبقه بالایه این خونه بساری بود...زندس..و من و تنها نزاشته...تو کما بوده...از مرگ برگشت و به قولش عمل کرد
با بغضی که حرفام و نامعلوم کرده بود پرسیدم:
_ یع..نی..اون زندست..؟.هست؟ تنه...ام نز..ا..شت.ته؟
اشکایی که رو صورتم با هم مسابقه گذاشته بودن غیر قابل کنترل بودن...از رویه خوشحالیی ...اشتیاقی که تو وجودم بود...
شنیدی پرنسس کوچولو؟ بابایی هستت...پیشمونهه..فقط الان خوب نیست...
به قولش عمل کرد...
من عصبی نیستم
شوکه نیستم
فقط از این مجزه خیلی خوش حالم...
با صدایه جیمین و تهیونگ دیگه چشمام بسته شد.
" ویو تهیونگ"
نادیا با اشکایی که بدون هیچ صدایی رو صورتش جاری میشدن فقط سکوت کرده بود
جیمین: نادیا؟؟
جوابی بش نداد
انگار کلا نمیشنید...
ته: هعی نادیا؟
جیمین: نادیا ؟؟؟
داشت نگرانمون میکرد که یه دفعه داشت به سمت زمین سقوط میکرد که سری تو بغلم گرفتمش
ته: زنگ بزن دکتر بیادد سریی...بعدا به حساب کارت میرسمم..
براید استایل بقلش کردم و به طبقه بالا بردم
خیلی سری در اتاق و باز کردم و رو تخت گزاشتمش
صورتش خیس عرق شده بود....
جیمین امد داخل اتاق
ته: جیمین ، جیمین از بی قکریات جیکار کنم؟
جیمین: این کارم به نفعشونه خودت میفهمی و بابتش ازم ممنون میشی
ته: زنگ زدی یا نه؟
جیمین: اره
لیوانی که تو دستش بود به طرفمگرفت
جیمین: یکم صورتشو خنک کن داره از عرق اب میشه
اب برداشتم و دستم ریختم و به صورت نادیا پاچیدم
که کمی چشمش باز شد...
جیمین: نادیا...؟
چشماش خیلی کم باز بود حوری که بین باز بودن و بسته شدن تعادل نداشت و بازو بسته میشد
خنده بی جونی کرد و گفت:
_ خو...بم...خی..لی خوبم..
ته: چرا چرت میگی دختر حالت نگا...
نادیا:نه ، خو..بم...خوشحالم...زیا..د ،از ..هر دوتون...خیلی ..مم.نون..م،
جیمین که انگار نمیتونس جلویه احساساتی شدنشو بگیره گفت:
_دختر احمق تو باید ...خوب بمونی ...وگرنه بابات..میکشتمم...دیدی انقدر نق زدی...امدی کمکمت تا بمنو بزنه...
part:۱۵
"ویو نادیا"
جیمین:.... اتاق تو اتیش سوخت، درسته این اتفاق افتاد ولی...جونگکوک ، تهیونگ اون و نجات داد...نسوختش
اشک جمع شده تو چشمم رو صورتم افتاد..
با خنده گفتم:
_ پس یعنی جسدش خاکستر نیست؟ خوبه که
جیمین: نه گوش کن ...تهیونگ اون تو خونش بساری کرد...یه مدت تو کماه بود ولی پری روز به هوش امد که تو دیشب متوجه اش شدی...
داشتم متوجه میشدم، جونگکوکی که چند ماه بخواطرش گریه کردم طبقه بالایه این خونه بساری بود...زندس..و من و تنها نزاشته...تو کما بوده...از مرگ برگشت و به قولش عمل کرد
با بغضی که حرفام و نامعلوم کرده بود پرسیدم:
_ یع..نی..اون زندست..؟.هست؟ تنه...ام نز..ا..شت.ته؟
اشکایی که رو صورتم با هم مسابقه گذاشته بودن غیر قابل کنترل بودن...از رویه خوشحالیی ...اشتیاقی که تو وجودم بود...
شنیدی پرنسس کوچولو؟ بابایی هستت...پیشمونهه..فقط الان خوب نیست...
به قولش عمل کرد...
من عصبی نیستم
شوکه نیستم
فقط از این مجزه خیلی خوش حالم...
با صدایه جیمین و تهیونگ دیگه چشمام بسته شد.
" ویو تهیونگ"
نادیا با اشکایی که بدون هیچ صدایی رو صورتش جاری میشدن فقط سکوت کرده بود
جیمین: نادیا؟؟
جوابی بش نداد
انگار کلا نمیشنید...
ته: هعی نادیا؟
جیمین: نادیا ؟؟؟
داشت نگرانمون میکرد که یه دفعه داشت به سمت زمین سقوط میکرد که سری تو بغلم گرفتمش
ته: زنگ بزن دکتر بیادد سریی...بعدا به حساب کارت میرسمم..
براید استایل بقلش کردم و به طبقه بالا بردم
خیلی سری در اتاق و باز کردم و رو تخت گزاشتمش
صورتش خیس عرق شده بود....
جیمین امد داخل اتاق
ته: جیمین ، جیمین از بی قکریات جیکار کنم؟
جیمین: این کارم به نفعشونه خودت میفهمی و بابتش ازم ممنون میشی
ته: زنگ زدی یا نه؟
جیمین: اره
لیوانی که تو دستش بود به طرفمگرفت
جیمین: یکم صورتشو خنک کن داره از عرق اب میشه
اب برداشتم و دستم ریختم و به صورت نادیا پاچیدم
که کمی چشمش باز شد...
جیمین: نادیا...؟
چشماش خیلی کم باز بود حوری که بین باز بودن و بسته شدن تعادل نداشت و بازو بسته میشد
خنده بی جونی کرد و گفت:
_ خو...بم...خی..لی خوبم..
ته: چرا چرت میگی دختر حالت نگا...
نادیا:نه ، خو..بم...خوشحالم...زیا..د ،از ..هر دوتون...خیلی ..مم.نون..م،
جیمین که انگار نمیتونس جلویه احساساتی شدنشو بگیره گفت:
_دختر احمق تو باید ...خوب بمونی ...وگرنه بابات..میکشتمم...دیدی انقدر نق زدی...امدی کمکمت تا بمنو بزنه...
۹.۳k
۱۲ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.