"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 3"
"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 3"
part:۱۸
"ویو نادیا"
چرونده شدنم توسط بقلش نیاز داشتم
صدایه جیمین و تهیونگ میومد
جیمین: گوشیتو بده عکس بگیرم بهشون بخندیم....
ته: خفه شو برو کنار درو ببندم ...
با صدایه بسته شدن در صدایه جونگکوک و کنار گوشم شنیدم
_:چطوری دخترم؟
با سوالش اشکایه بی صدا ..شروع کردن با تمام توان خالی شدن ....
کوک: نمیتونم تصور کنم سختی که کشیدی چقدر بوده...چون انگیزم برایه نابودی ته ایل بیشتر میشه...ولی واقعا ازت ممنونم که خودت و قوی نگه داشتی ...اینکه نزاشتی بلایی سر دخترام بیانن...
اروم از بقلش جدام کرد و دستاش و رو شونه هام گزاشت
با اون چشایه مشکی شده بود صحنه قبل خوابیدنم
تو صورتم خم شد .
کوک: نمیخوای حرف بزنی ؟؟
تنها کلمه ایی که به زور از دهنم در امد و به زبون اوردم
نادیا: دلم ب..رات تن..گ .شده
با خنده ایی که بد جور دلمو برد ساف وایساد و دوباره تو بقلش کشیدتم
اروم تکون خورد و بعد از نشستش رو تخت رو پاهاش نشوندتم.
کوک: دخترم برایه تجربه کردن این دردا زیادی کوچیک بوده....
دستم و دور گردنش حلقه کردم
نادیا: تروخداا دیگه تنهام نزار...تروخدا بگو که دیگه قرار نیست ازت دور باشم ...بگو اون کابوس تموم شد
....
کوک: تمومه...دیگه قرار نیست ازت دور باشم ....
و سرمو از گردش بیرون اورد و با دستایه قاب شدن دور صورتم نزدیک صورتش کرد.
و با بر خورد لباش به لبام تازه دلیلی دلتنگیم و فهمیدمم
فهمیدم این ۳.۴ ماه از چی محروم بودمم...به فکر از دست دادن چه ارامشی بودم...
"نویسنده"
دختری که بعد از ۴ ماه متوجعه زنده بودن پسری میشه که خیلی یهویی شده بود همه چیه اون دختر ....!
وقتی که همو دیدن...انگار سخت بود که با تمام وجودشو داد بزنن "دلم برات تنگ شده" انگار سخت بود باور کنن دوباره همو به دست اوردن .
شاید دیگه بسه .شاید ازمونایی که برایه ثابت کردن خودشون دادن و قبول شدن.
شاید دیگه وقتشه رویه خوشی از زندگی ببینن...
شاید این شروع با بچه ایی که به دنیا میاد شروع شه...
و یا این شروع از همین لحظه که برایه رفع دلتنگیشون نمیدونن چیکار باید بکنن شروع شده .
"ویو تهیونگ"
وقتی با جیمین برگشتیم طبقه پایین انگار تازه فهمیدم داشتم با طولانی کردن جدایی این دوتا چه اشتباهی میکردم.
جیمین: خب منتظرم ....
وقتی بش نگاه کرد ، با اعتماد به نفس منتظر بود تا اعتراف کنم...
هوففففف
ته: اوکی،انگار زیادی نگران بودمم...اینکه اون دوتا دوباره همو ببینن بهترین عیده بود .
جیمین نیشش و جمع کرد و دستشو به بازوم کوبید و با بر گردوندن خندش گفت:
_ دیگه عقل چییزیه که هر کسی نداره ..
و با لبخنده جذاب و رو مخی بم نگاه کرد
با یه لگد به باسنش از خودم جداش کردم
ته: پسره هیزز....
بالش مبل و تو سرم کوبید
خودم و سری بش رسوندم یه پس کلی خوب زدمش .
برگشت تا تلافی کنه
part:۱۸
"ویو نادیا"
چرونده شدنم توسط بقلش نیاز داشتم
صدایه جیمین و تهیونگ میومد
جیمین: گوشیتو بده عکس بگیرم بهشون بخندیم....
ته: خفه شو برو کنار درو ببندم ...
با صدایه بسته شدن در صدایه جونگکوک و کنار گوشم شنیدم
_:چطوری دخترم؟
با سوالش اشکایه بی صدا ..شروع کردن با تمام توان خالی شدن ....
کوک: نمیتونم تصور کنم سختی که کشیدی چقدر بوده...چون انگیزم برایه نابودی ته ایل بیشتر میشه...ولی واقعا ازت ممنونم که خودت و قوی نگه داشتی ...اینکه نزاشتی بلایی سر دخترام بیانن...
اروم از بقلش جدام کرد و دستاش و رو شونه هام گزاشت
با اون چشایه مشکی شده بود صحنه قبل خوابیدنم
تو صورتم خم شد .
کوک: نمیخوای حرف بزنی ؟؟
تنها کلمه ایی که به زور از دهنم در امد و به زبون اوردم
نادیا: دلم ب..رات تن..گ .شده
با خنده ایی که بد جور دلمو برد ساف وایساد و دوباره تو بقلش کشیدتم
اروم تکون خورد و بعد از نشستش رو تخت رو پاهاش نشوندتم.
کوک: دخترم برایه تجربه کردن این دردا زیادی کوچیک بوده....
دستم و دور گردنش حلقه کردم
نادیا: تروخداا دیگه تنهام نزار...تروخدا بگو که دیگه قرار نیست ازت دور باشم ...بگو اون کابوس تموم شد
....
کوک: تمومه...دیگه قرار نیست ازت دور باشم ....
و سرمو از گردش بیرون اورد و با دستایه قاب شدن دور صورتم نزدیک صورتش کرد.
و با بر خورد لباش به لبام تازه دلیلی دلتنگیم و فهمیدمم
فهمیدم این ۳.۴ ماه از چی محروم بودمم...به فکر از دست دادن چه ارامشی بودم...
"نویسنده"
دختری که بعد از ۴ ماه متوجعه زنده بودن پسری میشه که خیلی یهویی شده بود همه چیه اون دختر ....!
وقتی که همو دیدن...انگار سخت بود که با تمام وجودشو داد بزنن "دلم برات تنگ شده" انگار سخت بود باور کنن دوباره همو به دست اوردن .
شاید دیگه بسه .شاید ازمونایی که برایه ثابت کردن خودشون دادن و قبول شدن.
شاید دیگه وقتشه رویه خوشی از زندگی ببینن...
شاید این شروع با بچه ایی که به دنیا میاد شروع شه...
و یا این شروع از همین لحظه که برایه رفع دلتنگیشون نمیدونن چیکار باید بکنن شروع شده .
"ویو تهیونگ"
وقتی با جیمین برگشتیم طبقه پایین انگار تازه فهمیدم داشتم با طولانی کردن جدایی این دوتا چه اشتباهی میکردم.
جیمین: خب منتظرم ....
وقتی بش نگاه کرد ، با اعتماد به نفس منتظر بود تا اعتراف کنم...
هوففففف
ته: اوکی،انگار زیادی نگران بودمم...اینکه اون دوتا دوباره همو ببینن بهترین عیده بود .
جیمین نیشش و جمع کرد و دستشو به بازوم کوبید و با بر گردوندن خندش گفت:
_ دیگه عقل چییزیه که هر کسی نداره ..
و با لبخنده جذاب و رو مخی بم نگاه کرد
با یه لگد به باسنش از خودم جداش کردم
ته: پسره هیزز....
بالش مبل و تو سرم کوبید
خودم و سری بش رسوندم یه پس کلی خوب زدمش .
برگشت تا تلافی کنه
۱۱.۹k
۱۲ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.