Part21✨
Part21✨
ویو ا.ت**
بعد از اون روز چندان اتفاقی نیوفتاد خداروشکر .. جیهو امروز خیلی اسرار کرد تا ببرمش پارک آمادش کردم و بردمش با بچه ها بازی میکرد منم درگیر کارام بودم (گاییز ا.ت وکیله) با موکلم میحرفیدم و بهش توضیح میدادم تو دادگاه چ باید بکنه که ب خودم اومدم دیدم جیهو نیس .. گوشی رو قطح کردم و اینور و اونورو نگاه کردم و هی صداش میکردم بازم خبری ازش نبود یهو ی جایی که همه مردم اونجا کنار جاده جمع شده بودن توجهمو جلب کرد پا تند کردم و از میان مرد گذشتم و وقتی رسیدم دیدم پسرم غرق خون افتاده زمین ته دلم خالی شد افتادم زمین و هی صداش میکردم و گریه میکردم مردم اونجا آمبولانس خبر کرده بودن .. مردی که با پسرم تصادف کرده بود اونم اومد باهام انقدر فکرم مشغول پسره بود که حتی نمیدیدمش..دکتر از اتاق عمل اومد بیرون و چهرش ناراحت کننده بود و همین منو میترسوند...
ا.ت: دکتر..بچمم .. چی شده؟! حالش خوبه؟!
دکتر: متاسفم خانم ولی پسرتون به خون احتیاج داره اگ تامینش نکنیم ممکنه از دستش بدیم..
ا.ت:چیی؟! خوب.. تو بیمارستان مگ خون نیس؟!
دکتر: ن.. خونش o+ که تو بیمارستان تمومش کردیم ... اگ پدرش یا خاهر و برادر داشته باشه میتونه تامینش کرد..
ا.ت: یعنی من نمیتونم به پسرم خون بدم؟!
دکتر:نه خانومنمیشه ... لطفا اگمیشه به پدرش خبر بدین..
ا.ت:باش ممنون ...(واییی نهه اگ به یونگی بگم منو میکشهه که چرا تاحالا بهش نگفتم پسر داره و چرا مواظب بچش نبودم چیکار کنم الان؟! نمیخامم زندگیشو خراب کنم اونم زن و بچه داره ... ولی منم نمیتونم بچمو از دست بدم نه نمیتونم اون تنها دلیل زنده بودنمه پس باید بهش بگم به درک هرچی میخاد بشه بشه ... دیگ تحمل ی درد دیگ رو ندارم .. گوشیمو در آوردمو شماره یونگی رو گرفتم خدادوشکر شمارشو عوض نکرده ...
یونگی: بله بفرمایید؟!
ا.ت: یونگی(گریهه)
یونگی: ا.ت؟! چی شودع؟
ا.ت: یونگی خاهش میکنم بیا بیمارستان خودتو برسون..
ویو ا.ت**
بعد از اون روز چندان اتفاقی نیوفتاد خداروشکر .. جیهو امروز خیلی اسرار کرد تا ببرمش پارک آمادش کردم و بردمش با بچه ها بازی میکرد منم درگیر کارام بودم (گاییز ا.ت وکیله) با موکلم میحرفیدم و بهش توضیح میدادم تو دادگاه چ باید بکنه که ب خودم اومدم دیدم جیهو نیس .. گوشی رو قطح کردم و اینور و اونورو نگاه کردم و هی صداش میکردم بازم خبری ازش نبود یهو ی جایی که همه مردم اونجا کنار جاده جمع شده بودن توجهمو جلب کرد پا تند کردم و از میان مرد گذشتم و وقتی رسیدم دیدم پسرم غرق خون افتاده زمین ته دلم خالی شد افتادم زمین و هی صداش میکردم و گریه میکردم مردم اونجا آمبولانس خبر کرده بودن .. مردی که با پسرم تصادف کرده بود اونم اومد باهام انقدر فکرم مشغول پسره بود که حتی نمیدیدمش..دکتر از اتاق عمل اومد بیرون و چهرش ناراحت کننده بود و همین منو میترسوند...
ا.ت: دکتر..بچمم .. چی شده؟! حالش خوبه؟!
دکتر: متاسفم خانم ولی پسرتون به خون احتیاج داره اگ تامینش نکنیم ممکنه از دستش بدیم..
ا.ت:چیی؟! خوب.. تو بیمارستان مگ خون نیس؟!
دکتر: ن.. خونش o+ که تو بیمارستان تمومش کردیم ... اگ پدرش یا خاهر و برادر داشته باشه میتونه تامینش کرد..
ا.ت: یعنی من نمیتونم به پسرم خون بدم؟!
دکتر:نه خانومنمیشه ... لطفا اگمیشه به پدرش خبر بدین..
ا.ت:باش ممنون ...(واییی نهه اگ به یونگی بگم منو میکشهه که چرا تاحالا بهش نگفتم پسر داره و چرا مواظب بچش نبودم چیکار کنم الان؟! نمیخامم زندگیشو خراب کنم اونم زن و بچه داره ... ولی منم نمیتونم بچمو از دست بدم نه نمیتونم اون تنها دلیل زنده بودنمه پس باید بهش بگم به درک هرچی میخاد بشه بشه ... دیگ تحمل ی درد دیگ رو ندارم .. گوشیمو در آوردمو شماره یونگی رو گرفتم خدادوشکر شمارشو عوض نکرده ...
یونگی: بله بفرمایید؟!
ا.ت: یونگی(گریهه)
یونگی: ا.ت؟! چی شودع؟
ا.ت: یونگی خاهش میکنم بیا بیمارستان خودتو برسون..
۱۱.۰k
۲۰ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.