رمان ارباب من پارت: ۷۰

چیزی نگفتم و اونم با لحنی که میخواست من رو قانع کنه گفت:

_ ببین اگه تعریف کرده بودی الان جفتمون میرفتیم به کارامون میرسیدیما

رفتم کنار خیابون و روی جدول ها نشستم و گفتم:

_ ماجرا خیلی ساده اس
_ خب؟
_ داداشت من رو به زور برد به اون خونه و اذیتم کرد و بهم...

یکم مکث کردم و بدون اینکه بهش نگاه کنم با خجالت ادامه دادم:

_ بهم تعرض و تجاوز کرد و مورد توهین قرارم داد
_ خب؟
_ منم امشب فرار کردم، چون میخوام برگردم پیش خونواده ام...
چون تا الان از نبودنم نگران شدن و قطعا کلی دنبالم گشتن...
چون من یه انسانم و کسی حق نداره من رو بخره یا بفروشه!

یه چند لحظه نگاهم کرد و گفت:

_ بهراد تو رو خریده؟
_ آره
_ چطوری؟
_ من یه حماقتی کردم و گول یه آدم عوضی رو خوردم و خونواده ام رو ترک کردم ولی اون من رو به یه باند تحویل داد!

چیزی نگفت و منم با بغض و اشکهایی که تند تند فرو میریختن ادامه دادم:

_ اشتباه کردم، به خدا پشیمونم اما به هر دری که میزنم تا برگردم پیش خونواده ام، نمیشه!

از چشماش فهمیدم که تحت تاثیر قرار گرفته پس ادامه دادم:

_ بابام ناراحتی قلبی داره و من نمیدونم تو این مدت قلبش تونسته با این موضوع کنار بیاد یا نه!

دستاش رو به هم فشار داد و با شرمندگی گفت:

_ ببین من این قضایا رو نمیدونستم چون بهراد به من گفته بود تو هیچ خونواده ای نداری و درواقع از خدات بوده که اون آوردتت تو عمارتش

با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:

_ بهراد غلط کرد، از روزی که رفتم تو اون عمارت دارم تلاش میکنم برگردم پیش خونواده ام!
_ من، من واقعا شرمنده اتم
_ چرا؟!
_ خب من چون نمیدونستم...

با ناباوری نگاهش کردم و گفتم:

_ نگو که زنگ زدی به بهراد!

سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد، اشکام رو با دستم پاک کردم و با بغض گفتم:

_ من فکر میکردم تو آدم خوبی هستی اما حالا میبینم همتون مثل همدیگه اید!

و بالافاصله به سمت عقب برگشتم تا فرار کنم اما ماشین بهراد پیچید جلوم و راهم رو سد کرد...
دیدگاه ها (۱۰)

رمان ارباب من پارت: ۷۱

رمان ارباب من پارت: ۷۲

رمان ارباب من پارت: ۶۹

رمان ارباب من پارت: ۶۸

وسط یه بازار شلوغ خیلی اتفاقی چشمامون بهم قفل شد... پلک نزد،...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط