رمان ارباب من پارت: ۶۸
با همون حالت مشکوک من رو به سمت خونه شون کشید و گفت:
_ بیا ببینم قضیه چیه!
_ نمیخوام، مگه زوره؟
_ آره زوره
چپ چپ نگاهش کردم و تو یه لحظه محکم با مشت زدم تو صورتش و دوباره به سمت مخالف دویدم.
کلی دویدم و حتی یه ثانیه هم به پشت سرم نگاه نکردم تا اینکه به یه کوچه رسیدم و سریع وارد شدم.
کنار دیوار ایستادم، خم شدم و سعی کردم نفس بکشم تا حالم جا بیاد.
از بس دویده بودم گلوم به سوزش افتاده بود و ناخودآگاه به سرفه افتادم اما جلوی دهنم رو گرفتم تا صدام بلند نشه!
_ خوشگله تو اینجا چیکار میکنی؟!
به سمت صاحب صدا برگشتم و یه پسر با چشمهای قرمز و حالت بد دیدم.
با ترس یه قدم به سمت عقب برداشتم و چیزی نگفتم که با صدای بلند خندید و گفت:
_ بوی ترس میاد!
_ شوهرم سر کوچه وایساده، برو واسه خودت شَر درست نکن!
_ از شوهرتم پذیرایی میکنیم خانم خانما
یه قدم دیگه به سمت عقب برداشتم و اونم که مشخص بود اصلا حال خوشی نداره، اومد جلو و گفت:
_ فکر کنم از اون دختر فراری های خوشگلی
_ نه من فراری نیستم!
_ همه اولش همین رو میگن جیگر
بی توجه بهش خواستم فرار کنم اما وقتی به پشت سرم برگشتم، با کوچه ی بن بست روبرو شدم.
قبل از اینکه بخوام کاری کنم اون عوضی از پشت کمرم رو گرفت و همین باعث شد احساس خطر کنم!
محکم دستش رو پس زدم و گفتم:
_ دستای کثیفت رو به من نزن عوضی!
_ جون تو فقط به من فحش بده
از لحن حرف زدنش حالت چندش آوری بهم دست داد!
همینطور داشت کشون کشون جلو میومد و منم دنبال یه راه فرار بودم که یهو صدای فرهاد رو شنیدم:
_ تو اینجایی؟ این کیه؟
چندبار چشمام رو باز و بسته کردم تا تونستم توی اون تاریکی تشخیصش بدم و گفتم:
_ یکی مزاحمم شده عزیزم
و به سمتش رفتم و چشمکی زدم که نمیدونم توی اون تاریکی چشمکم رو دید یا نه ولی به سمت اون پسره رفت و گفت:
_ که مزاحم میشی آره؟
_ نه آقا من نمیدونستم صاحاب داره
_ یعنی هر دختری که پشتوانه نداشته باشه باید اینجوری مزاحمش بشی و اذیتش کنی؟
_ نه من غلط کردم
_ خوبه که میدونی غلط کردی، گمشو برو
بعد هم دست من رو گرفت و حرکت کرد و منم به دنبالش کشیده شدم...
_ بیا ببینم قضیه چیه!
_ نمیخوام، مگه زوره؟
_ آره زوره
چپ چپ نگاهش کردم و تو یه لحظه محکم با مشت زدم تو صورتش و دوباره به سمت مخالف دویدم.
کلی دویدم و حتی یه ثانیه هم به پشت سرم نگاه نکردم تا اینکه به یه کوچه رسیدم و سریع وارد شدم.
کنار دیوار ایستادم، خم شدم و سعی کردم نفس بکشم تا حالم جا بیاد.
از بس دویده بودم گلوم به سوزش افتاده بود و ناخودآگاه به سرفه افتادم اما جلوی دهنم رو گرفتم تا صدام بلند نشه!
_ خوشگله تو اینجا چیکار میکنی؟!
به سمت صاحب صدا برگشتم و یه پسر با چشمهای قرمز و حالت بد دیدم.
با ترس یه قدم به سمت عقب برداشتم و چیزی نگفتم که با صدای بلند خندید و گفت:
_ بوی ترس میاد!
_ شوهرم سر کوچه وایساده، برو واسه خودت شَر درست نکن!
_ از شوهرتم پذیرایی میکنیم خانم خانما
یه قدم دیگه به سمت عقب برداشتم و اونم که مشخص بود اصلا حال خوشی نداره، اومد جلو و گفت:
_ فکر کنم از اون دختر فراری های خوشگلی
_ نه من فراری نیستم!
_ همه اولش همین رو میگن جیگر
بی توجه بهش خواستم فرار کنم اما وقتی به پشت سرم برگشتم، با کوچه ی بن بست روبرو شدم.
قبل از اینکه بخوام کاری کنم اون عوضی از پشت کمرم رو گرفت و همین باعث شد احساس خطر کنم!
محکم دستش رو پس زدم و گفتم:
_ دستای کثیفت رو به من نزن عوضی!
_ جون تو فقط به من فحش بده
از لحن حرف زدنش حالت چندش آوری بهم دست داد!
همینطور داشت کشون کشون جلو میومد و منم دنبال یه راه فرار بودم که یهو صدای فرهاد رو شنیدم:
_ تو اینجایی؟ این کیه؟
چندبار چشمام رو باز و بسته کردم تا تونستم توی اون تاریکی تشخیصش بدم و گفتم:
_ یکی مزاحمم شده عزیزم
و به سمتش رفتم و چشمکی زدم که نمیدونم توی اون تاریکی چشمکم رو دید یا نه ولی به سمت اون پسره رفت و گفت:
_ که مزاحم میشی آره؟
_ نه آقا من نمیدونستم صاحاب داره
_ یعنی هر دختری که پشتوانه نداشته باشه باید اینجوری مزاحمش بشی و اذیتش کنی؟
_ نه من غلط کردم
_ خوبه که میدونی غلط کردی، گمشو برو
بعد هم دست من رو گرفت و حرکت کرد و منم به دنبالش کشیده شدم...
۱۱.۵k
۰۷ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.