رمان ارباب من پارت: ۶۹
از اون کوچه ی تاریک که خارج شدیم دستم رو ول کرد و با عصبانیت گفت:
_ خیلی احمقی!
_ به قول خودت درست صحبت کن
_ میدونی اگه من نمیرسیدم چه بلایی سرت میومد؟
سعی کردم اعتماد به نفس خودم رو حفظ کنم و با تحکم گفتم:
_ یارو مست بود، راحت میتونستم یه لگدی مشتی چیزی بهش بزنم و فرار کنم
_ آره آره، برای همین رنگت پریده بود و دستات میلرزید
عصبی شدم، انگشتم رو بالا آوردم و گفتم:
_ ببین انقدر به پر و پام نپیچ
_ انگشتت رو بیار پایین بابا
_ تو هم ولم کن تا من برم بابا
_ ولت کردم رفتی که این اتفاق افتاد دیگه
نیشخندی زدم و گفتم:
_ ولم نکردی
_ پس چی؟
_ شدت مشتم زیاد بود و مجبور شدی!
با این حرفم انگار که تازه یادش اومده باشه دستش رو روی فکش گذاشت و گفت:
_ دستت خیلی سنگینه ها، بدجور وحشی هستی!
_ باید کارای داداشت رو ببینی تا بفهمی وحشی کیه!
چشماش رو ریز کرد و گفت:
_ خیلی خب بیا بحث نکنیم، عین آدم واسه من توضیح بده که چیشده؟
_ تو به داداشت گفتی حال مامانت خوب نیست و باید بری پیشش
_ خب؟
_ پس چطور الان داری همینطوری وقت رو تلف میکنی؟
دستاش رو بغل کرد و گفت:
_ زمانی که جنابعالی فرار کردی زنگ زدم به بابام و سپردم حواسش باشه تا من برگردم
_ اشتباه کردی
_ نترس نکردم
_ نه دیگه من راضی نیستم تو به زحمت بیفتی، برو به کارت برس!
این بار اون با حالت کلافه پوفی کشید و گفت:
_ چقدر حرف میزنی تو!
_ مجبور نیستی این وضعیت رو تحمل کنی!
_ چرا مجبورم، میخوام بفهمم چیشده!
_ هوف هوف هوف
_ تا نگی نمیذارم بری
با عصبانیت موهام که توی صورتم ریخته شده بود رو کنار زدم و گفتم:
_ عجب آدم سمجی هستیا
_ سمج بودن بهتر از پر حرف بودنه!
_ نه توروخدا؟
_ والا
_ خیلی احمقی!
_ به قول خودت درست صحبت کن
_ میدونی اگه من نمیرسیدم چه بلایی سرت میومد؟
سعی کردم اعتماد به نفس خودم رو حفظ کنم و با تحکم گفتم:
_ یارو مست بود، راحت میتونستم یه لگدی مشتی چیزی بهش بزنم و فرار کنم
_ آره آره، برای همین رنگت پریده بود و دستات میلرزید
عصبی شدم، انگشتم رو بالا آوردم و گفتم:
_ ببین انقدر به پر و پام نپیچ
_ انگشتت رو بیار پایین بابا
_ تو هم ولم کن تا من برم بابا
_ ولت کردم رفتی که این اتفاق افتاد دیگه
نیشخندی زدم و گفتم:
_ ولم نکردی
_ پس چی؟
_ شدت مشتم زیاد بود و مجبور شدی!
با این حرفم انگار که تازه یادش اومده باشه دستش رو روی فکش گذاشت و گفت:
_ دستت خیلی سنگینه ها، بدجور وحشی هستی!
_ باید کارای داداشت رو ببینی تا بفهمی وحشی کیه!
چشماش رو ریز کرد و گفت:
_ خیلی خب بیا بحث نکنیم، عین آدم واسه من توضیح بده که چیشده؟
_ تو به داداشت گفتی حال مامانت خوب نیست و باید بری پیشش
_ خب؟
_ پس چطور الان داری همینطوری وقت رو تلف میکنی؟
دستاش رو بغل کرد و گفت:
_ زمانی که جنابعالی فرار کردی زنگ زدم به بابام و سپردم حواسش باشه تا من برگردم
_ اشتباه کردی
_ نترس نکردم
_ نه دیگه من راضی نیستم تو به زحمت بیفتی، برو به کارت برس!
این بار اون با حالت کلافه پوفی کشید و گفت:
_ چقدر حرف میزنی تو!
_ مجبور نیستی این وضعیت رو تحمل کنی!
_ چرا مجبورم، میخوام بفهمم چیشده!
_ هوف هوف هوف
_ تا نگی نمیذارم بری
با عصبانیت موهام که توی صورتم ریخته شده بود رو کنار زدم و گفتم:
_ عجب آدم سمجی هستیا
_ سمج بودن بهتر از پر حرف بودنه!
_ نه توروخدا؟
_ والا
۱۱.۷k
۰۷ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.