غروب سیزده به در بود و نشسته بودم کنار آتشی که نفس های آخ
غروب سیزده به در بود و نشسته بودم کنار آتشی که نفس های آخرش را میکشید.
هر چند تعطیلات تمام شده بود و باید از فردایش دوباره میرفتیم مدرسه اما حالم خوب بود که قرار است بعد از سیزده روز دوباره ببینمش و راهِ بازگشت از مدرسه را در کوچه پس کوچه های شهر قدم بزنیم و وقتی میخواهم در ابتدای مسیر کوله اش را از دوشش بگیرم که خسته نشود، نگاهِ فدایت شوم جانِ من تحویل بگیرم.
داشتم زغال های آتشِ سرد شده را هم میزدم و آخرین موسیقی ای که برایم فرستاده بود را گوش میکردم که زنگ زد و بی سلام و الو گفت میدانم این ساعت طبق عادت زل زده ای به آتش، بگو ببینم به چه چیزی فکر میکنی؟
گفتم پرسیدن ندارد که جانم، تو بگو در چه فکری؟
کم حرف بود، از آن کم حرف هایی که برای هر جمله اش میشد دو صد کتابِ قصه نوشت!
با همان لحنی آرام تر از حرکت ابرها در آسمان بود، گفت به گره های مردم!
سکوت کردم،
سکوت که میکردم میدانست دلم گوش دادن به حرف هایش را میخواهد!
ادامه داد به چشمان آدم ها نگاه کرده ای هنگام گره زدنِ سبزه ها؟
آدم ها گره هایشان را گره میزنند؟! کاش میشد گره از زندگی شان باز کرد.
این جمله را گفت اما نمی دانست از سیزده به درِ سال بعد هنگام گره زدن سبزه ها اگر می آمد و به چشمانم نگاه میکرد خودش را میدید.
تو راست میگفتی ، آدم ها گره هایشان را گره میزنند
فقط میخواهم بدانم هنوز هم به گره های مردم فکر میکنی؟
مگر نمیگفتی کاش میشد گره هایشان را باز کرد؟
راستش این گره ای که هر سال تمدیدش میکنم ،فقط به دستان تو باز میشود!
میدانی دیگر تعطیلات مزه ی آن روز ها را نمیدهد،بعد از تو انگار پرونده ام را دادند زیر بغلم و گفتند از دنیا اخراجی، بعد از تو تمامِ روزها غروب سیزدهِ فروردین است که مینشینم کنار آتش و چشم در راهم که شاید هنگام فکر کردن به گره ی مردم، از ذهنت عبور کنم،
که شاید دلت بخواهد سراغی از گره ی کور زندگی ام بگیری!
#علی_سلطانی
هر چند تعطیلات تمام شده بود و باید از فردایش دوباره میرفتیم مدرسه اما حالم خوب بود که قرار است بعد از سیزده روز دوباره ببینمش و راهِ بازگشت از مدرسه را در کوچه پس کوچه های شهر قدم بزنیم و وقتی میخواهم در ابتدای مسیر کوله اش را از دوشش بگیرم که خسته نشود، نگاهِ فدایت شوم جانِ من تحویل بگیرم.
داشتم زغال های آتشِ سرد شده را هم میزدم و آخرین موسیقی ای که برایم فرستاده بود را گوش میکردم که زنگ زد و بی سلام و الو گفت میدانم این ساعت طبق عادت زل زده ای به آتش، بگو ببینم به چه چیزی فکر میکنی؟
گفتم پرسیدن ندارد که جانم، تو بگو در چه فکری؟
کم حرف بود، از آن کم حرف هایی که برای هر جمله اش میشد دو صد کتابِ قصه نوشت!
با همان لحنی آرام تر از حرکت ابرها در آسمان بود، گفت به گره های مردم!
سکوت کردم،
سکوت که میکردم میدانست دلم گوش دادن به حرف هایش را میخواهد!
ادامه داد به چشمان آدم ها نگاه کرده ای هنگام گره زدنِ سبزه ها؟
آدم ها گره هایشان را گره میزنند؟! کاش میشد گره از زندگی شان باز کرد.
این جمله را گفت اما نمی دانست از سیزده به درِ سال بعد هنگام گره زدن سبزه ها اگر می آمد و به چشمانم نگاه میکرد خودش را میدید.
تو راست میگفتی ، آدم ها گره هایشان را گره میزنند
فقط میخواهم بدانم هنوز هم به گره های مردم فکر میکنی؟
مگر نمیگفتی کاش میشد گره هایشان را باز کرد؟
راستش این گره ای که هر سال تمدیدش میکنم ،فقط به دستان تو باز میشود!
میدانی دیگر تعطیلات مزه ی آن روز ها را نمیدهد،بعد از تو انگار پرونده ام را دادند زیر بغلم و گفتند از دنیا اخراجی، بعد از تو تمامِ روزها غروب سیزدهِ فروردین است که مینشینم کنار آتش و چشم در راهم که شاید هنگام فکر کردن به گره ی مردم، از ذهنت عبور کنم،
که شاید دلت بخواهد سراغی از گره ی کور زندگی ام بگیری!
#علی_سلطانی
۸.۵k
۱۳ فروردین ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.