خاطرات یک آرمی فصل ۶ پارت ۱۸
خاطرات یک آرمی فصل ۶ پارت ۱۸
از دید وانیا
- وانی قبول داری ک دیگه واسه ی اعضا مثل قبلنا با ارزش نیستی؟...
+ چی داری میگی منظورت چیه؟
- یکم ب کارایی ک تا الان کردی فکر کن...خستشون کردی معلومه بهت اهمیت نمیدن دیگه.. !!
نمیدونم چیشد، اما یهو مغذم Error زد و بد رد ردادم.
بلند شدم و با صدای بلندی داد زدم:
+ اونا غلط میکنن ب من اهمیت ندن اونا ب من وابستن! اونا عاشقمن! (بابا اعتماد به نفس!!!)
- کمتر بگیر خیالاتی شو اونا فقط بهت عادت کردن! اونم فقط ب عنوان یه همخونه ..
اینو ک گفت ساکت شدم. حرفی برای گفتن نداشتم.
یعنی واقعاً همینطوره؟! یعنی من .. من ...
یه لحظه سرم گیج رفت و سر جام نشستم.
دستمو به سرم گفتم از درد زیادش ناله کشیدم.
+ آییی سرم!!!
نیکی با ترس اومد سمتم و نگران گفت:
- خوبی؟! چت شد؟ وانیا؟ نگام کن..
(صورتم رو توی دست هاش گرفت و گفت:) منو نگاه لعنتی خوبی؟
حال اینکه جواب بدم رو نداشتم. به طرز عجیبی خوابم گرفته بود و درکی از اطرافم نداشتم.
دیدم شوگا با داد یه چیزی رو به اعضا گفت و من دیگه دنیام سیاهی رفت و هیچ چیزی نفهمیدم.. یکم خواب طولانی بد نبود نه؟!..
از دید یونگی
از وقتی اومده بودیم حواسم ب اون دوتا بود ک یه گوشه نشسته بودن و حرف میزدند.
نمیدونم نیک چه چیزی ب وانیا گفت ک اون عصبانی شد و بعد از توی بغل اون از حال رفت...
صبر کن! چیشد؟؟؟؟
با داد رو ب پسرا گفتم:
× هییی!! برین پیش وانیا حالش خوب نیستتتتت
پسرا با ترس از اون دخترا فاصله گرفتن و ب سمت وانیا حرکت کردند.
وانیا تو بغل نیک خواب بود و نیک صداش میزد.
عصبی دست اون پسره رو گرفتم و گفتم:
× من با تو یکی، یکم کار دارم!
ترس رو توی چشم های قهوهایش دیدم ولی اصلا برام مهم نبود.
رو به نامجون گفتم:
- وانیا رو ببرین خونه حواستون بهش باشه من بعداً میام
بعد از نگاه نامطمئنی به من و نیک سری تکون داد و ما از کلاب خارج شدیم...
.
.
.
.
https://harfeto.timefriend.net/16342135598915
توی ناشناس حرفاتون رو بگین•-•♡
از دید وانیا
- وانی قبول داری ک دیگه واسه ی اعضا مثل قبلنا با ارزش نیستی؟...
+ چی داری میگی منظورت چیه؟
- یکم ب کارایی ک تا الان کردی فکر کن...خستشون کردی معلومه بهت اهمیت نمیدن دیگه.. !!
نمیدونم چیشد، اما یهو مغذم Error زد و بد رد ردادم.
بلند شدم و با صدای بلندی داد زدم:
+ اونا غلط میکنن ب من اهمیت ندن اونا ب من وابستن! اونا عاشقمن! (بابا اعتماد به نفس!!!)
- کمتر بگیر خیالاتی شو اونا فقط بهت عادت کردن! اونم فقط ب عنوان یه همخونه ..
اینو ک گفت ساکت شدم. حرفی برای گفتن نداشتم.
یعنی واقعاً همینطوره؟! یعنی من .. من ...
یه لحظه سرم گیج رفت و سر جام نشستم.
دستمو به سرم گفتم از درد زیادش ناله کشیدم.
+ آییی سرم!!!
نیکی با ترس اومد سمتم و نگران گفت:
- خوبی؟! چت شد؟ وانیا؟ نگام کن..
(صورتم رو توی دست هاش گرفت و گفت:) منو نگاه لعنتی خوبی؟
حال اینکه جواب بدم رو نداشتم. به طرز عجیبی خوابم گرفته بود و درکی از اطرافم نداشتم.
دیدم شوگا با داد یه چیزی رو به اعضا گفت و من دیگه دنیام سیاهی رفت و هیچ چیزی نفهمیدم.. یکم خواب طولانی بد نبود نه؟!..
از دید یونگی
از وقتی اومده بودیم حواسم ب اون دوتا بود ک یه گوشه نشسته بودن و حرف میزدند.
نمیدونم نیک چه چیزی ب وانیا گفت ک اون عصبانی شد و بعد از توی بغل اون از حال رفت...
صبر کن! چیشد؟؟؟؟
با داد رو ب پسرا گفتم:
× هییی!! برین پیش وانیا حالش خوب نیستتتتت
پسرا با ترس از اون دخترا فاصله گرفتن و ب سمت وانیا حرکت کردند.
وانیا تو بغل نیک خواب بود و نیک صداش میزد.
عصبی دست اون پسره رو گرفتم و گفتم:
× من با تو یکی، یکم کار دارم!
ترس رو توی چشم های قهوهایش دیدم ولی اصلا برام مهم نبود.
رو به نامجون گفتم:
- وانیا رو ببرین خونه حواستون بهش باشه من بعداً میام
بعد از نگاه نامطمئنی به من و نیک سری تکون داد و ما از کلاب خارج شدیم...
.
.
.
.
https://harfeto.timefriend.net/16342135598915
توی ناشناس حرفاتون رو بگین•-•♡
۲۴.۰k
۱۹ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.