خاطرات یک آرمی فصل ۶ پارت ۱۹
خاطرات یک آرمی فصل ۶ پارت ۱۹
از دید نیکی
بعد از اینکه وانیا از حال رفت یونگی بدون مقدمه من رو ازش جدا کرد و از کلاب بیرون کشید. انقدر سریع همچی اتفاق افتاد که اصلا نتونستم مقاومت کنم. توی افکارم غرق بودم ک صدای داد یونگی منو ب خودم اورد
یونگی: هوووی! چی ب وانیا گفتی ک انقدر حالش خراب شد؟هاااانننننن؟؟؟!!!
شیر شدم و متقابلاً داد زدم:
- هر چی بوده به خودمون بودههههه
یونگی: ولی حال وانیا و همینطور همه ی اعضا به من ربط داره و تو یه الف بچه ک خودش رو دختر جا زده نمیتونه اینو تغییر بده!
شوک زده نگاهش کردم...اون از کجا فهمیده بود؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- معلوم هس چی میگی؟ عقلت سرجاشه؟ من، یک، پسرم !! دیگه فکر کنم باید کور باشی که از قیافه و استایلم اینارو نفهمی...
نذاشت حرفم رو کامل کنم
یونگی:خودم شنیدم وانیا دختر خطابت کرد
با مِن مِن گفتم:
- چی؟کی؟کجا؟
یونگی:توی اتاق پرو...
تو ذهنم جرقه خورد...دیگه حرفی نداشتم بگم...همچی رو فهمیده بودن...
((فلش بک))
از دید نیکی
بعد از اون داد واینا از نگاه مظلوم پسرا دلم کباب شد. رفتم توی اتاق پرو پیش وانیا:
- هی دختر چیکار باهاشون کردی که با یه داد زدنت ساکت شدن؟
برگشت سمتم و با خنده گفت:
+ به روش وانیا... دوست داری امتحانش کنی؟!
ازش فاصله گرفتم و با ترس ساختگی گفتم:
- من غلط بکنم بخوام
خندید و گفت:
+ خوب کاری میکنی نیکولاسم! حالا عین یه دختر خوب بیا اینجا و زیپ لباسم رو ببند اعصاب ندارم!!
همینطوری که زیپ لباسش رو میبستم گفتم:
- خیلی خب حالا انقدر نگو دختر هنوز زوده!! یه وقت جلو پسرا اینجوری نگیهاا! آخر تو یه کاری میکنی که پسرا بفهمن دخترم!
از توی آینه نگاهم کرد و سوالی:
+ مگه قراره بگی دختری؟
- به زودی شاید بعداً گف...
با صدای در زدن اتاق پرو از جا پریدم
وانیا: بله؟!
یونگی:بیاین بیرون پسرا میخوان برن یه چیزی بخورن
وانیا همینجور ک دستم رو میگرفت و سمت در میکشید گفت:
+ بیاین بریم که معده ام داره از گشنگی بهم فحش میده!
صداشو ترسناک کرد و گقت:
+ بهم غذا بدههه! غیذاااا!
خندیدم و دیوونهای زیرلب نثارش کردم.
در رو باز کرد و به همراهش بیرون رفتم.
....
.
.
.
.
https://harfeto.timefriend.net/16342135598915
توی ناشناس حرفاتون رو بگین•-•♡
از دید نیکی
بعد از اینکه وانیا از حال رفت یونگی بدون مقدمه من رو ازش جدا کرد و از کلاب بیرون کشید. انقدر سریع همچی اتفاق افتاد که اصلا نتونستم مقاومت کنم. توی افکارم غرق بودم ک صدای داد یونگی منو ب خودم اورد
یونگی: هوووی! چی ب وانیا گفتی ک انقدر حالش خراب شد؟هاااانننننن؟؟؟!!!
شیر شدم و متقابلاً داد زدم:
- هر چی بوده به خودمون بودههههه
یونگی: ولی حال وانیا و همینطور همه ی اعضا به من ربط داره و تو یه الف بچه ک خودش رو دختر جا زده نمیتونه اینو تغییر بده!
شوک زده نگاهش کردم...اون از کجا فهمیده بود؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- معلوم هس چی میگی؟ عقلت سرجاشه؟ من، یک، پسرم !! دیگه فکر کنم باید کور باشی که از قیافه و استایلم اینارو نفهمی...
نذاشت حرفم رو کامل کنم
یونگی:خودم شنیدم وانیا دختر خطابت کرد
با مِن مِن گفتم:
- چی؟کی؟کجا؟
یونگی:توی اتاق پرو...
تو ذهنم جرقه خورد...دیگه حرفی نداشتم بگم...همچی رو فهمیده بودن...
((فلش بک))
از دید نیکی
بعد از اون داد واینا از نگاه مظلوم پسرا دلم کباب شد. رفتم توی اتاق پرو پیش وانیا:
- هی دختر چیکار باهاشون کردی که با یه داد زدنت ساکت شدن؟
برگشت سمتم و با خنده گفت:
+ به روش وانیا... دوست داری امتحانش کنی؟!
ازش فاصله گرفتم و با ترس ساختگی گفتم:
- من غلط بکنم بخوام
خندید و گفت:
+ خوب کاری میکنی نیکولاسم! حالا عین یه دختر خوب بیا اینجا و زیپ لباسم رو ببند اعصاب ندارم!!
همینطوری که زیپ لباسش رو میبستم گفتم:
- خیلی خب حالا انقدر نگو دختر هنوز زوده!! یه وقت جلو پسرا اینجوری نگیهاا! آخر تو یه کاری میکنی که پسرا بفهمن دخترم!
از توی آینه نگاهم کرد و سوالی:
+ مگه قراره بگی دختری؟
- به زودی شاید بعداً گف...
با صدای در زدن اتاق پرو از جا پریدم
وانیا: بله؟!
یونگی:بیاین بیرون پسرا میخوان برن یه چیزی بخورن
وانیا همینجور ک دستم رو میگرفت و سمت در میکشید گفت:
+ بیاین بریم که معده ام داره از گشنگی بهم فحش میده!
صداشو ترسناک کرد و گقت:
+ بهم غذا بدههه! غیذاااا!
خندیدم و دیوونهای زیرلب نثارش کردم.
در رو باز کرد و به همراهش بیرون رفتم.
....
.
.
.
.
https://harfeto.timefriend.net/16342135598915
توی ناشناس حرفاتون رو بگین•-•♡
۱۶.۴k
۲۰ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.