اورا

🔹 #او_را... (۱۰۴)





فکرهای چنددقیقه پیشم باعث شده بود دپرس و بی حوصله بشم. زهرا هم که اینو از چهرم خونده بود، خیلی به پر و پام نپیچید. کلافه و ناراحت به دنبالش راه افتاده بودم و سعی میکردم سرم رو پایین بگیرم که کسی قیافم رو نبینه !



خودمم میدونستم حتی بدون آرایش خوشگلم ، اما اون لحظه شدیداً اعتماد به نفسم پایین رفته بود ...



بعد از چند دقیقه وارد یه حیاط پر درخت بزرگ شدیم. انتهای حیاط ، یه راهرو بود که با راهنمایی زهرا به همون سمت رفتیم. کلی کفش بیرون راهرو بود و سر و صدا از داخل میومد. سردر راهرو یه پرچم نصب شده بود با جمله ی "به هیئت منتظران موعود خوش آمدید."



با همون جمله وارفتم ! 😕


- زهرا؟ منو آوردی هیئت؟! 😶



💠 ادامه در وب #از_جنس_خاک :
http://az-jense-khak.blog.ir/post/رمان-او-را-قسمت-صد-و-چهارم/
دیدگاه ها (۱)

🔹 #او_را.... (۱۰۵)یکی دیگشون گفت- آره عالیه. منم یه پیشنها...

🔹 #او_را.... (۱۰۶)اتفاقاتی که افتاده بود رو مرور کردیم و من...

🔹 #او_را.... (۱۰۳)برای حاضر شدن ، به اتاق زهرا برگشتیم .آما...

🔹 #او_را .... (۱۰۲)دستم رو زدم زیر چونم و سعی کردم با یادآو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط