اورا

🔹 #او_را.... (۱۰۳)





برای حاضر شدن ، به اتاق زهرا برگشتیم .



آماده شدم و رو تختش نشستم و حاضر شدنش رو نگاه میکردم و خوشگلی لباس های خونگیش رو با سادگی لباس های بیرونش مقایسه میکردم.

هرچند که در عین سادگی ، خیلی تمیز و شیک و مرتب بود...



از مامانش خداحافظی کردیم و بیرون اومدیم. زهرا بدون توجه به ماشین هردومون که توی پارکینگ بودن ، به طرف در رفت.



- عه! کجا میری؟؟ ماشینا تو پارکینگنا! 😳



دستم رو گرفت واز در بیرون برد.



- میدونم. مگه قراره آدم همه جا با ماشین بره؟



با تعجب ، سرجام میخ شدم و غر زدم :



- وا! میخوای پیاده بری؟ 😕



دوباره دستم رو گرفت و کشید


- مگه من گفتم پیاده بریم؟ 😒



💠 ادامه در وب #از_جنس_خاک :
http://az-jense-khak.blog.ir/post/رمان-او-را-قسمت-صد-و-سوم/
دیدگاه ها (۲)

🔹 #او_را... (۱۰۴)فکرهای چنددقیقه پیشم باعث شده بود دپرس و ب...

🔹 #او_را.... (۱۰۵)یکی دیگشون گفت- آره عالیه. منم یه پیشنها...

🔹 #او_را .... (۱۰۲)دستم رو زدم زیر چونم و سعی کردم با یادآو...

🔹 #او_را.... (۱۰۱)دیوارهای صورتی اتاقش ، به همراه پرده ی سف...

رمان { برادر ناتنی } پارت ۱۹

اینم پارت دوازده

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط