تصمیم گرفتم چند پارتی جونگکوک بنویسم
تصمیم گرفتم چند پارتی جونگکوک بنویسم...+
موضوع : تو و جونگکوک به مدت یک سال نیم باهم بودن ولی...چی باعث شده که جونگکوک بخاطر سادیسم و روانی بودنش توسط تو کشته بشه؟ و حالا تو با بزرگترین دشمن او ازدواج کردی ولی...از او طلاق گرفتی. و حالا تو روزی میرسه که صدای سوت مانندی میشنوی و میفهمی که کابوس وحشتناک زندگیت برگشته...!
۱ سال بعد :
از زبان ا.ت : توی استخر شناور بودم البته استخر عمومی...توی فکرای خودم بودم هیچ وقت اون کابوس زندگیم که یکسال پیش داشتم از ذهنم پاک نشد چیکار باید میکردم؟ اون در اصل خیلی پولدار بود هیچ وقت شغلش بهم نمیگفت ولی نمیتونستم بگم اون روانی سادیسم هست. من وقتی ازدواج کردم با دشمن جونگکوک، اون بهم خیانت کرد و من تصمیم گرفتم ازش طلاق بگیرم و حالا من تنهام و خونه مجردی.
اون یه روانی سادیسمی بود که معلوم نیست چش بود روزی خشونت آمیز بود روزی آروم...از وقتی که فهمیدم!....متوجه شدم جای درسته من کنار اون روانی نیست...باید فرار میکردم نشد...ولی هرچه قدر تلاش میکردم نشد و تصمیم گرفتم با شلیک گلوله اون رو از بین ببرم...من هیچ وقت آماده ی این نبودم و بار ها خواستم کار به خودکشی بزنم ولی نتونستم...از مرگ میترسیدم از الان هم میترسم...چیکار باید میکردم؟ زندگی من بخاطر جونگکوک نابود شده بود!
دو روز بعد :
الان شب شده بود، تقریبا ساعت ۲۰ و من تازه اومدم خونم...باشگاه بودم تا ذهنم آروم کنم...رفتم سمت پنجره خونه و به آسمون شب خیره شدن و از هوا خوردن داشتم لذت میبردم که ناگهان...!!! هوا به طرز نامعلوم حس حال خراب من رو برگردوند..چی شده بود ؟ چشمام به آرامی باز کردم که بخاطر هوا خوردن چشمام بستم و داشتم به آسمون تاریک ولی روشن با چراغ های بیرون شهر به ماه و ستاره ها زل میزدم...منطقی بود که چرا ماه بهم حس حال بدی میده وقتی بهش نگاه میکنم؟انگار میخواد بهم چیزی بفهمونه که...آینده ی خوبی در سرنوشت من نیست..قراره بدتر از چیزی باشه که من فکر میکردم...
و حس ترس ناگهانی بهم پیچید و سریع پنجره خونه رو بستم و نشستم تو کاناپه...خیلی گرسنم بود بلند شدم یخچال چک کردم ولی خالی بود! تصمیم گرفتم برم سوپر مارکت پاساژ خوراک و مواد غذایی بخرم...پس با همون لباس باشگاه که تنم بود رفتم...
چند مین بعد :
از ماشینم پیاده شدم و رفتم پاساژ...ولی...هیچ کی پاساژ نبود..ولی همه ی دکان ها باز بودن اما هیچکی نبود؟؟ مگه میشه؟ محل ندادم و رفتم یکی از دکان های سوپر مارکت و شروع به انتخاب کردن مواد غذایی کردم که ناگهان...صدای عجیب سوت مانندی شنیدم...ادامه داره
این چند پارتی از یک ریلز فیک واتپد تهکوک ایده گرفته شده و اول قرار بود این رو تهکوک بنویسم ولی تصمیم گرفتم از ا.ت و جونگکوک باشه.
موضوع : تو و جونگکوک به مدت یک سال نیم باهم بودن ولی...چی باعث شده که جونگکوک بخاطر سادیسم و روانی بودنش توسط تو کشته بشه؟ و حالا تو با بزرگترین دشمن او ازدواج کردی ولی...از او طلاق گرفتی. و حالا تو روزی میرسه که صدای سوت مانندی میشنوی و میفهمی که کابوس وحشتناک زندگیت برگشته...!
۱ سال بعد :
از زبان ا.ت : توی استخر شناور بودم البته استخر عمومی...توی فکرای خودم بودم هیچ وقت اون کابوس زندگیم که یکسال پیش داشتم از ذهنم پاک نشد چیکار باید میکردم؟ اون در اصل خیلی پولدار بود هیچ وقت شغلش بهم نمیگفت ولی نمیتونستم بگم اون روانی سادیسم هست. من وقتی ازدواج کردم با دشمن جونگکوک، اون بهم خیانت کرد و من تصمیم گرفتم ازش طلاق بگیرم و حالا من تنهام و خونه مجردی.
اون یه روانی سادیسمی بود که معلوم نیست چش بود روزی خشونت آمیز بود روزی آروم...از وقتی که فهمیدم!....متوجه شدم جای درسته من کنار اون روانی نیست...باید فرار میکردم نشد...ولی هرچه قدر تلاش میکردم نشد و تصمیم گرفتم با شلیک گلوله اون رو از بین ببرم...من هیچ وقت آماده ی این نبودم و بار ها خواستم کار به خودکشی بزنم ولی نتونستم...از مرگ میترسیدم از الان هم میترسم...چیکار باید میکردم؟ زندگی من بخاطر جونگکوک نابود شده بود!
دو روز بعد :
الان شب شده بود، تقریبا ساعت ۲۰ و من تازه اومدم خونم...باشگاه بودم تا ذهنم آروم کنم...رفتم سمت پنجره خونه و به آسمون شب خیره شدن و از هوا خوردن داشتم لذت میبردم که ناگهان...!!! هوا به طرز نامعلوم حس حال خراب من رو برگردوند..چی شده بود ؟ چشمام به آرامی باز کردم که بخاطر هوا خوردن چشمام بستم و داشتم به آسمون تاریک ولی روشن با چراغ های بیرون شهر به ماه و ستاره ها زل میزدم...منطقی بود که چرا ماه بهم حس حال بدی میده وقتی بهش نگاه میکنم؟انگار میخواد بهم چیزی بفهمونه که...آینده ی خوبی در سرنوشت من نیست..قراره بدتر از چیزی باشه که من فکر میکردم...
و حس ترس ناگهانی بهم پیچید و سریع پنجره خونه رو بستم و نشستم تو کاناپه...خیلی گرسنم بود بلند شدم یخچال چک کردم ولی خالی بود! تصمیم گرفتم برم سوپر مارکت پاساژ خوراک و مواد غذایی بخرم...پس با همون لباس باشگاه که تنم بود رفتم...
چند مین بعد :
از ماشینم پیاده شدم و رفتم پاساژ...ولی...هیچ کی پاساژ نبود..ولی همه ی دکان ها باز بودن اما هیچکی نبود؟؟ مگه میشه؟ محل ندادم و رفتم یکی از دکان های سوپر مارکت و شروع به انتخاب کردن مواد غذایی کردم که ناگهان...صدای عجیب سوت مانندی شنیدم...ادامه داره
این چند پارتی از یک ریلز فیک واتپد تهکوک ایده گرفته شده و اول قرار بود این رو تهکوک بنویسم ولی تصمیم گرفتم از ا.ت و جونگکوک باشه.
- ۲۱.۳k
- ۲۵ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط