پارت27
#پارت27
رمان تقدیر خاکستری... #آران...
بعد از چند وقت که با خوردن قرص هایی که دکتر داده بود بهتر شده بودم قرار بود امروز پرواز داشته باشم به ایران و کشتن اون یارو ...
تو فکر بردم که صدای در اتاق اومد اجازه دادم بیان داخل آرایشگر بود ودسیارش ...
روی صندلی کنسول نشستم و اونا هم مشغول شدن ...
موهام رو رنگ کردن چون من زالی داشتم هر چند وقت یه بار مجبور به این کار بودم چشمام رو لنز گذاشتم و بعد کمی گریم رفتن...
تفنگ مورد علاقه ام رو برداشتم و پشت کمرم گذاشتم و لب تاب رو روی میز برداشتم و گذاشتم توی کیف و راهی شدم...
سوار ماشین شدم و راننده روند طرف فرودگاه ...
بعد از کارای مربوطه سوار هواپیمای شخصی سازمان شدم و راهی ایران...
رسیدیم با افراد سازمان که اونجا بودن راحت و سریع کارامون راه افتاداومدم بیرون که طوفان رو دیدم اومد سمتم و کیف رو ازم گرفتو گذاشت توی ماشین و منم سوار شدم تلفتم زنگ خورد جواب دادم...
ادوارد: قرار شده کمی دیر تر ماموریتت رو انجام بدی خودم خبرت میکنم فعلا چند تا کارایی که به ایمیلت فرستادم رو انجام بده تا خبرو بهت برسونم واسه کشتن اون یارو...
تلفن رو قطع کردم روبه طوفان گفتم:
ماشین واسم جور کن و دوتا لب تاب خوب لازم دارم .
امپول ها رو هم بگیر یادم رفته بیارم با خودم ..
طوفان: باشه سریع انجام میدم...
چیزی نگفتمو به بیرون نگاه کردم ...
رسیدیم خونه خسته بودم رفتم اتاقی که مال من بود وخردمو انداختم روی تخت ...
#خزان...
با ابی که به صورتم به هوش اومدم ...
سیروان بالای سرم ایستاده بود ..وقتی چشمای بازم رو دید گفت:
واقعا عجب سگ جونی هستی هر کی جای تو بود تا حالا وا داده بود...
اومدم حرف بزنم دیدم صدام درست بالا نمیادو یه سری حروف نا مفهوم شنیده میشد...
گریم گرفته بود از دردش همه اینا واسه جیغ هایی بود که موقعه شکنجه زده بود ...
سیروان که متوجه شد صدام بالا نمیاد گفت:
اخی صدات هم که از دست دادی ...یعنی الان قشنگ میشه بهت گفت اشولاش ...
بعد از حرفش شروع کرد به خندیدن ...
از درد گلوم و کوفتگی بدنم اشک هام روون شدن ...
سیروان: به نفعته که به حرف بیای و اون کدو به ما بدی...فکر نمیکنم اگر حرف نزنی اینده خوبی در انتظارت باشه...
من لب زدم: من چیزی نمیدونم راجب اون کد لعنتی...
سیروان: من اخطار دادم بهت خودت راه سخت دوست داری ...منتظر صالح باش ...بابای اشولاش...
بعد از این حرفش خنده یزشتی کردو و از اتاق رفت بیرون..
هر چی فحش بود به خودش و جد و ابادش دادم ...
نمیدونم چند ساعت گذشت که در اتاق باز شدو صالح اومد توی اتاق با ترس بهش نگاه کردم رفت سمت کمدو شروع کرد چند تا وسیله برداشتن برگشت سمتم که با دیدن وسایل توی دستش فک کنم سکته رو زدم ...
اب دهنم رو به هزار زحمت قورت دادم که گلوم سوخت و اخم رودر اورد...
رمان تقدیر خاکستری... #آران...
بعد از چند وقت که با خوردن قرص هایی که دکتر داده بود بهتر شده بودم قرار بود امروز پرواز داشته باشم به ایران و کشتن اون یارو ...
تو فکر بردم که صدای در اتاق اومد اجازه دادم بیان داخل آرایشگر بود ودسیارش ...
روی صندلی کنسول نشستم و اونا هم مشغول شدن ...
موهام رو رنگ کردن چون من زالی داشتم هر چند وقت یه بار مجبور به این کار بودم چشمام رو لنز گذاشتم و بعد کمی گریم رفتن...
تفنگ مورد علاقه ام رو برداشتم و پشت کمرم گذاشتم و لب تاب رو روی میز برداشتم و گذاشتم توی کیف و راهی شدم...
سوار ماشین شدم و راننده روند طرف فرودگاه ...
بعد از کارای مربوطه سوار هواپیمای شخصی سازمان شدم و راهی ایران...
رسیدیم با افراد سازمان که اونجا بودن راحت و سریع کارامون راه افتاداومدم بیرون که طوفان رو دیدم اومد سمتم و کیف رو ازم گرفتو گذاشت توی ماشین و منم سوار شدم تلفتم زنگ خورد جواب دادم...
ادوارد: قرار شده کمی دیر تر ماموریتت رو انجام بدی خودم خبرت میکنم فعلا چند تا کارایی که به ایمیلت فرستادم رو انجام بده تا خبرو بهت برسونم واسه کشتن اون یارو...
تلفن رو قطع کردم روبه طوفان گفتم:
ماشین واسم جور کن و دوتا لب تاب خوب لازم دارم .
امپول ها رو هم بگیر یادم رفته بیارم با خودم ..
طوفان: باشه سریع انجام میدم...
چیزی نگفتمو به بیرون نگاه کردم ...
رسیدیم خونه خسته بودم رفتم اتاقی که مال من بود وخردمو انداختم روی تخت ...
#خزان...
با ابی که به صورتم به هوش اومدم ...
سیروان بالای سرم ایستاده بود ..وقتی چشمای بازم رو دید گفت:
واقعا عجب سگ جونی هستی هر کی جای تو بود تا حالا وا داده بود...
اومدم حرف بزنم دیدم صدام درست بالا نمیادو یه سری حروف نا مفهوم شنیده میشد...
گریم گرفته بود از دردش همه اینا واسه جیغ هایی بود که موقعه شکنجه زده بود ...
سیروان که متوجه شد صدام بالا نمیاد گفت:
اخی صدات هم که از دست دادی ...یعنی الان قشنگ میشه بهت گفت اشولاش ...
بعد از حرفش شروع کرد به خندیدن ...
از درد گلوم و کوفتگی بدنم اشک هام روون شدن ...
سیروان: به نفعته که به حرف بیای و اون کدو به ما بدی...فکر نمیکنم اگر حرف نزنی اینده خوبی در انتظارت باشه...
من لب زدم: من چیزی نمیدونم راجب اون کد لعنتی...
سیروان: من اخطار دادم بهت خودت راه سخت دوست داری ...منتظر صالح باش ...بابای اشولاش...
بعد از این حرفش خنده یزشتی کردو و از اتاق رفت بیرون..
هر چی فحش بود به خودش و جد و ابادش دادم ...
نمیدونم چند ساعت گذشت که در اتاق باز شدو صالح اومد توی اتاق با ترس بهش نگاه کردم رفت سمت کمدو شروع کرد چند تا وسیله برداشتن برگشت سمتم که با دیدن وسایل توی دستش فک کنم سکته رو زدم ...
اب دهنم رو به هزار زحمت قورت دادم که گلوم سوخت و اخم رودر اورد...
۱۷.۳k
۰۳ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.