پارت26
#پارت26
رمان تقدیر خاکستری... #دنیل...
تا صبح هم نگهبان خونه دخترا بودیم و هم اون ماشین صبح که دخترا خواستن برن دانشگاه کل راه یکی از اون ادمایی که از ون پیاده شده بود دنبالشون بود ولی نزدیک نمیشدن و این مشکوک تر بود که چرا اونا دارن کشیک این دخترا رو میدن...
داشتم غروب بود که برگشتن خونه داشتم نگاه به خونه میکردم که در ماشین باز شد برگشتم که دیدم وحشته ..
آرات: برهان چی میگه...
من: دیشب تا حالا این ون که جلو وایساده کشیک دخترا رو میده ولی نزدیک نمیشن که بخوان کاری کنن...
وحشت احتمالا فهمیدن اینا دوستای هورا هستن میخوان اونو پیدا کنن ...
من: چی کار کنیم حالا ...
آرات: فعلا هیچی ...صبر کن تا ببینم چی میشه ...
من: باشه پس ...
آرات: من میرم برهان رو میفرستم پیشت تنها نباشی چیزی ازشون دیدی بهم خبر بده بیدارم...
من: باشه خبرت میکنم ...
آرات رفتو منم باز مشغول دید زدن خونه دخترا شدم...
از ادمای ون مثل این که جاهاشون رو عوض کردن که دوتاشون رفتن و دو نفر دیگه جاشون اومدن...
داشتم نگاه میکردم که برهان اومد چند تا کیسه دستش بود..
من : چیه اینا...
برهان: شام و یه خورده خوراکی حوصلمون سر نره...
#خزان...
نمیدونم الان چند روزه که اوردنم توی این اتاق دیگه جای سالمی توی بدنم نمونده جون دیگه تو تنم نیست ...
بستنم به این تختو و غذا هم که هیچ روزی فقط یه سرم بهم میزنن که نمیرم ....
داشتم به این زندگی نکبتی این روزام فکر میکردم که در اتاق باز شدو باز این مردک صالح شکنجه گره اومد داخل ...
با اون لبخند مزخرف روی لباش ...
اومد طرف تخت و گفت: نمیخوای هنوز حرف بزنی و بگی اون کد کجاست...به نفع خودته زبون باز کنی که از این به بعد قرار شکنجه های سخت تری رو تحمل کنی ...
من: اخه نفهم من میگم نمیدونم باز شما بگو باید بگی ...
صالح: پس نمیگی باشه پس منم به دستور عمل میکنم...امیدوارم بتونی تحمل کنی...
شروع کردم به فحش دادن بهش اونم بی توجه به من مشغول بود واسه خودش چند تا گیره وصل کرد به تخت فلزی که من بهش بسته بودن...
نمیدونستم میخواد چکار کنه این دفعه ...
باز اومد طرفم و چند تا گیره هم به بدنم وصل کرد و بعد رفت طرف یه دستگاه که این گیره ها بهش وصل بود ..
صالح: بار اخر ازت میپرسم اون کد رو بگو...
من: نمیدونم بابا نفهم...
صالح پوزخندی زدو دکمه ای رو زد که بدنم بهش برق وصل شد...
دادی کشیدم که فک کنم گلوم پاره شد...
به بدنم برق وصل کرده بود و به تخت ...
یهو قطع کرد ...بدنم رو حس نمیکردم به زور نفس میکشیدم .
بازم سوالش رو پرسید که جون جواب دادن نداشتم که این دفعه بدتر بدنم لرزید ...
چند دفعه ی دیگه هم این کارو تکرار کرد که دیگه من نفهمیدم چی شد و از هوش رفتم...
رمان تقدیر خاکستری... #دنیل...
تا صبح هم نگهبان خونه دخترا بودیم و هم اون ماشین صبح که دخترا خواستن برن دانشگاه کل راه یکی از اون ادمایی که از ون پیاده شده بود دنبالشون بود ولی نزدیک نمیشدن و این مشکوک تر بود که چرا اونا دارن کشیک این دخترا رو میدن...
داشتم غروب بود که برگشتن خونه داشتم نگاه به خونه میکردم که در ماشین باز شد برگشتم که دیدم وحشته ..
آرات: برهان چی میگه...
من: دیشب تا حالا این ون که جلو وایساده کشیک دخترا رو میده ولی نزدیک نمیشن که بخوان کاری کنن...
وحشت احتمالا فهمیدن اینا دوستای هورا هستن میخوان اونو پیدا کنن ...
من: چی کار کنیم حالا ...
آرات: فعلا هیچی ...صبر کن تا ببینم چی میشه ...
من: باشه پس ...
آرات: من میرم برهان رو میفرستم پیشت تنها نباشی چیزی ازشون دیدی بهم خبر بده بیدارم...
من: باشه خبرت میکنم ...
آرات رفتو منم باز مشغول دید زدن خونه دخترا شدم...
از ادمای ون مثل این که جاهاشون رو عوض کردن که دوتاشون رفتن و دو نفر دیگه جاشون اومدن...
داشتم نگاه میکردم که برهان اومد چند تا کیسه دستش بود..
من : چیه اینا...
برهان: شام و یه خورده خوراکی حوصلمون سر نره...
#خزان...
نمیدونم الان چند روزه که اوردنم توی این اتاق دیگه جای سالمی توی بدنم نمونده جون دیگه تو تنم نیست ...
بستنم به این تختو و غذا هم که هیچ روزی فقط یه سرم بهم میزنن که نمیرم ....
داشتم به این زندگی نکبتی این روزام فکر میکردم که در اتاق باز شدو باز این مردک صالح شکنجه گره اومد داخل ...
با اون لبخند مزخرف روی لباش ...
اومد طرف تخت و گفت: نمیخوای هنوز حرف بزنی و بگی اون کد کجاست...به نفع خودته زبون باز کنی که از این به بعد قرار شکنجه های سخت تری رو تحمل کنی ...
من: اخه نفهم من میگم نمیدونم باز شما بگو باید بگی ...
صالح: پس نمیگی باشه پس منم به دستور عمل میکنم...امیدوارم بتونی تحمل کنی...
شروع کردم به فحش دادن بهش اونم بی توجه به من مشغول بود واسه خودش چند تا گیره وصل کرد به تخت فلزی که من بهش بسته بودن...
نمیدونستم میخواد چکار کنه این دفعه ...
باز اومد طرفم و چند تا گیره هم به بدنم وصل کرد و بعد رفت طرف یه دستگاه که این گیره ها بهش وصل بود ..
صالح: بار اخر ازت میپرسم اون کد رو بگو...
من: نمیدونم بابا نفهم...
صالح پوزخندی زدو دکمه ای رو زد که بدنم بهش برق وصل شد...
دادی کشیدم که فک کنم گلوم پاره شد...
به بدنم برق وصل کرده بود و به تخت ...
یهو قطع کرد ...بدنم رو حس نمیکردم به زور نفس میکشیدم .
بازم سوالش رو پرسید که جون جواب دادن نداشتم که این دفعه بدتر بدنم لرزید ...
چند دفعه ی دیگه هم این کارو تکرار کرد که دیگه من نفهمیدم چی شد و از هوش رفتم...
۴.۲k
۰۱ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.