رمان رندگی دوباره
رمان رندگی دوباره
پارت۶
پیمان:باشه حالا ی کاریش میکنیم
-پیمان چرا متوجه نیستی پدرم قرارع برع زندان میفهمی!!
پیمان با کلافگی و داد گفت:
-من چیکار کنم هااا؟؟ ب من چ اصلا..
قطره اشکم روی صورتم بارید هیچوقت انتظار این حرفو ازش نداشتم خواستم برگردم تو کافه ک بازمو گرفت تقلا کردم ک محکم تر گرفتو گفت:آلارا میخوام چیزی بهت بگم
-نیازی نیست حرفتو زدی
-آلارا میخوام تمومش کنم
با تعجب برگشتم سمتش تمومش کنه..رابطمون فقط واسه ی پول
پیمان:آلارا من هیچوقت دوست نداشتم من فقط..
با بغض گفتم:فقط واسع تفریح بامن بودی
پیمان:نع.. آلارا درکم کن.دیگه صدای وجدانم دراومدع ک باید این رابطه رو تموم کنم...من از همون اول از دیبا خوشم می اومد.
دسته راستمو اوردم بالا و ی سیلی زدم ب گوشش و با نفرت نگاش کردمو گفتم:
-اینو خوردی فقط بخاطر آروم شدن دلم وگرنه من ب آدمای نجس دست نمیزنم حتا جکی هم ارزشش از تو بالاتره..
از عصبانیت سرخ شدع بود و خواست چیزی بگع ک بلند گفتم:
-چی میخوای بگی هاا نکنه تو میخوای سرمن دادو بیداد کنی آشغال میفهمی با من چیکار کردی لعنتی تو وقتی دیبا رو دوست داری چرا منوب بازی گرفتی..کاش هیچوقت تو زندگیم نمی اومدی
خواستم برگردم سمت کافه ک با دیدن دیبا تعجب کردم دیبا با صورت اشکی ب سمتم اومدو خواست بغلم کنه ک توجه ای بهش نکردم و ب سمت کافه رفتم و کیفو گرعتم و ب سوال های ک بچه ها میپرسیدن توجه ای نکردم.وقتی از کافه بیرون اومدم با دیدن دیبا و پیمان ک باهم دعوا میکنن پوزخندی روی لبام اومد..
همینطور پیاده ب سمت خونه میرفتم و فکر میکردم ب تمام اتفاقای بد امروز نگاهی ب ساعتم کردم ساعت ۸ شب بود دیر کرده بودم مهم نیست..
با دیدن ماشین پلیس دمدر خونه خشکم زد خدایا خواهش میکنم اون چیزی ک فکر میکنم نباشه خدایا تو رو ب مقدساتت خواهش میکنم...
وارد حیاط شدم جکی ی گوشه بودو پارس میکرد با دیدن بابا ک دستشو بستن با داد گفتم: خواهش میکنم بابامو جایی نبرین تورو خدا جون عزیزتون خواهش میکنم..
زانو هام خم شدن و روی زمین نشستم و با گریه خودمو میزدم با دستایی ک دورم حلقه شدع بود سرمو بلند کردم با زجه گفتم:
-بابایی توروخدا نرو ازت خواهش میکنم
بابا سرمو بوسیدو با بغض گفت:نگفتم دیر نیا بزار چشاتو بابا ببینه
بلندتر گریه کردم و دستاشو گرفتمو بوسیدم
- من نمیزارم دستاتو ببندن بابا
با دیدن قطر اشک بابا بلند تر گریه کردم ب طوری ک دل سنگ هم برام آب میشد..
-بابا من زندگی رو بدون تو نمیخوام
بابا اشکشو پاک کردوگفت:
-آلارا بابا تو دختر قوی هستی مواظب مادرت باش باشع بابایی؟
فقط سرمو تکون دادم پلیسا نزدیک اومدن و بابا رو بردن و من فقط دیدمو باریدم و ب حرف های کنایه آمیز همسایه ها توجه ای نکردم #mahi:(
پارت۶
پیمان:باشه حالا ی کاریش میکنیم
-پیمان چرا متوجه نیستی پدرم قرارع برع زندان میفهمی!!
پیمان با کلافگی و داد گفت:
-من چیکار کنم هااا؟؟ ب من چ اصلا..
قطره اشکم روی صورتم بارید هیچوقت انتظار این حرفو ازش نداشتم خواستم برگردم تو کافه ک بازمو گرفت تقلا کردم ک محکم تر گرفتو گفت:آلارا میخوام چیزی بهت بگم
-نیازی نیست حرفتو زدی
-آلارا میخوام تمومش کنم
با تعجب برگشتم سمتش تمومش کنه..رابطمون فقط واسه ی پول
پیمان:آلارا من هیچوقت دوست نداشتم من فقط..
با بغض گفتم:فقط واسع تفریح بامن بودی
پیمان:نع.. آلارا درکم کن.دیگه صدای وجدانم دراومدع ک باید این رابطه رو تموم کنم...من از همون اول از دیبا خوشم می اومد.
دسته راستمو اوردم بالا و ی سیلی زدم ب گوشش و با نفرت نگاش کردمو گفتم:
-اینو خوردی فقط بخاطر آروم شدن دلم وگرنه من ب آدمای نجس دست نمیزنم حتا جکی هم ارزشش از تو بالاتره..
از عصبانیت سرخ شدع بود و خواست چیزی بگع ک بلند گفتم:
-چی میخوای بگی هاا نکنه تو میخوای سرمن دادو بیداد کنی آشغال میفهمی با من چیکار کردی لعنتی تو وقتی دیبا رو دوست داری چرا منوب بازی گرفتی..کاش هیچوقت تو زندگیم نمی اومدی
خواستم برگردم سمت کافه ک با دیدن دیبا تعجب کردم دیبا با صورت اشکی ب سمتم اومدو خواست بغلم کنه ک توجه ای بهش نکردم و ب سمت کافه رفتم و کیفو گرعتم و ب سوال های ک بچه ها میپرسیدن توجه ای نکردم.وقتی از کافه بیرون اومدم با دیدن دیبا و پیمان ک باهم دعوا میکنن پوزخندی روی لبام اومد..
همینطور پیاده ب سمت خونه میرفتم و فکر میکردم ب تمام اتفاقای بد امروز نگاهی ب ساعتم کردم ساعت ۸ شب بود دیر کرده بودم مهم نیست..
با دیدن ماشین پلیس دمدر خونه خشکم زد خدایا خواهش میکنم اون چیزی ک فکر میکنم نباشه خدایا تو رو ب مقدساتت خواهش میکنم...
وارد حیاط شدم جکی ی گوشه بودو پارس میکرد با دیدن بابا ک دستشو بستن با داد گفتم: خواهش میکنم بابامو جایی نبرین تورو خدا جون عزیزتون خواهش میکنم..
زانو هام خم شدن و روی زمین نشستم و با گریه خودمو میزدم با دستایی ک دورم حلقه شدع بود سرمو بلند کردم با زجه گفتم:
-بابایی توروخدا نرو ازت خواهش میکنم
بابا سرمو بوسیدو با بغض گفت:نگفتم دیر نیا بزار چشاتو بابا ببینه
بلندتر گریه کردم و دستاشو گرفتمو بوسیدم
- من نمیزارم دستاتو ببندن بابا
با دیدن قطر اشک بابا بلند تر گریه کردم ب طوری ک دل سنگ هم برام آب میشد..
-بابا من زندگی رو بدون تو نمیخوام
بابا اشکشو پاک کردوگفت:
-آلارا بابا تو دختر قوی هستی مواظب مادرت باش باشع بابایی؟
فقط سرمو تکون دادم پلیسا نزدیک اومدن و بابا رو بردن و من فقط دیدمو باریدم و ب حرف های کنایه آمیز همسایه ها توجه ای نکردم #mahi:(
۱۹.۳k
۱۰ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.