رمان زندگی دوباره
رمان زندگی دوباره
پارت۴
#آلارا
-آلارا فراموش نکنی ها حتما باید امروز بیای
-باشه بابا همچین میگی امروز بیا انگار تولد پِرنس هری باشه تولده ی الاغ دیگع..
مانلی خنده بلند کرد و دست مشت شودشو جلو اورد هردو مشتامونو زدیم ب هم ک دیبا با لبای آویزون گفت:
-دلتون میاد؟ البته شما چشم بصیرت ندارین کیای من چیش از پرنس هری کمه هااا!؟؟
منو مانلی بلند زدیم زیر خنده ک هردو باهم گفتیم:
-همه چیزش
دیبا چشم غره ای رفت و با افتخار گفت:
-کیا همین ک دوسم داره برام کافیه
ادای عوقو در اوردم و گفتم:
-نکه ماشینو خونش برات مهم نیس
مانلی با خنده گفت:
-آرع جونم ماشین پرایدش با خونه واحدیش توی میدون آزادی کافیه دیگه
دیبا:همینو خیلی ها ندارن تازشم حداقل همو دوست داریم مثل تو ک عشق یک طرفه نداریم
مانلی ساکت شدو چیزی نگفت با عصبانیت ب دیبا نگاه کردم آخه این چ حرفی بود زد وقتی میدونست داریم شوخی میکنیم..چشم غره ای بهش رفتم ک گفت:
-مگع چی گفتم!؟..والا
بعد روبه مانلی گفت:
-هوم!!..مانلی میدونی ک خیلی دوست دارم اما عاشقی هم تا ی حد تا کی میخوای ب بهونه سگ آلارا ببینیش تازشم پسره شغل جالبی هم نداره..دامپزشک هم شده شغل!!؟
واسع این ک بحث رو خاتمه بدوم مانلی رو بغل کردم و گفتم:
-اصلا دامپزشکه ک دامپزشکه حداقل رفیق مارو آدم میکنه و از هار بودنش بهتر میکنه
بچه ها خنده ای کردن ک مسخره بازی مو ادامه دادم
-تازشم اصلا عاشقش نشه خودم دورش میگردم عین این ماشین مسابقه ای ها مگع نع عشقم
مانلی روی گونشو زد و صداشو نازک کردو گفت:
-خدا مرگم بده
دیبا: وایسا وایسا مگه اینا رو امروز ب پیمان نگفتم..
زدم تو سرم و بلند گفتم:غلط کردم
وارد خونه شدم خونه نُقلیمون ک یکی از آرزوهام واردشدن تو امارت بود اما حیف
بعد از عوض کردن لباسم پیش مامان بابا سر سفر نشستم ب مامان نگاه کردم ابروهاش توهم بود..
-مامان جکی کو؟
-توی حیاط
-پس من چرا ندیدمش
-چ میدونم دختر
او پس ی چیزی شدع
بابا:چطور بابا جان
-خوبم شما خوبین؟چیزی شده!؟
مامان:بعد از ناهار صحبت میکنیم
-خوب اینجور ک معلومه چیزی شده..
مامان:آلارا غذا تو بخور
-تا نگین چی شده غذا از گلوم پایین نمیره
مامان:آلارا
ساکت شدمو چیزی نگفتم احساس بدی داشتم ولی آلارا نیستم از زبون این دوتا نکشم چی شدع..
بعد از جمع کردن وسایل خواستم برم اتاقم تا ب پیمان بزنگم ک صدای بابا روشنیدم
-آلارا بابا بشین کارت دارم
سرمو نشونه باشه تکون داد و روی مبل نشستم و منتظر بهشون نگاه کردم..هی حرفشونو میخوردن آخر با عصبانیت گفتم:
-چیشدع؟!!
مامان:آقای صابری رو یادتع؟
-اوهوم همون یکی از همکارای بابا ک حتا ی بار خونمون اومدن #mahi*-*
پارت۴
#آلارا
-آلارا فراموش نکنی ها حتما باید امروز بیای
-باشه بابا همچین میگی امروز بیا انگار تولد پِرنس هری باشه تولده ی الاغ دیگع..
مانلی خنده بلند کرد و دست مشت شودشو جلو اورد هردو مشتامونو زدیم ب هم ک دیبا با لبای آویزون گفت:
-دلتون میاد؟ البته شما چشم بصیرت ندارین کیای من چیش از پرنس هری کمه هااا!؟؟
منو مانلی بلند زدیم زیر خنده ک هردو باهم گفتیم:
-همه چیزش
دیبا چشم غره ای رفت و با افتخار گفت:
-کیا همین ک دوسم داره برام کافیه
ادای عوقو در اوردم و گفتم:
-نکه ماشینو خونش برات مهم نیس
مانلی با خنده گفت:
-آرع جونم ماشین پرایدش با خونه واحدیش توی میدون آزادی کافیه دیگه
دیبا:همینو خیلی ها ندارن تازشم حداقل همو دوست داریم مثل تو ک عشق یک طرفه نداریم
مانلی ساکت شدو چیزی نگفت با عصبانیت ب دیبا نگاه کردم آخه این چ حرفی بود زد وقتی میدونست داریم شوخی میکنیم..چشم غره ای بهش رفتم ک گفت:
-مگع چی گفتم!؟..والا
بعد روبه مانلی گفت:
-هوم!!..مانلی میدونی ک خیلی دوست دارم اما عاشقی هم تا ی حد تا کی میخوای ب بهونه سگ آلارا ببینیش تازشم پسره شغل جالبی هم نداره..دامپزشک هم شده شغل!!؟
واسع این ک بحث رو خاتمه بدوم مانلی رو بغل کردم و گفتم:
-اصلا دامپزشکه ک دامپزشکه حداقل رفیق مارو آدم میکنه و از هار بودنش بهتر میکنه
بچه ها خنده ای کردن ک مسخره بازی مو ادامه دادم
-تازشم اصلا عاشقش نشه خودم دورش میگردم عین این ماشین مسابقه ای ها مگع نع عشقم
مانلی روی گونشو زد و صداشو نازک کردو گفت:
-خدا مرگم بده
دیبا: وایسا وایسا مگه اینا رو امروز ب پیمان نگفتم..
زدم تو سرم و بلند گفتم:غلط کردم
وارد خونه شدم خونه نُقلیمون ک یکی از آرزوهام واردشدن تو امارت بود اما حیف
بعد از عوض کردن لباسم پیش مامان بابا سر سفر نشستم ب مامان نگاه کردم ابروهاش توهم بود..
-مامان جکی کو؟
-توی حیاط
-پس من چرا ندیدمش
-چ میدونم دختر
او پس ی چیزی شدع
بابا:چطور بابا جان
-خوبم شما خوبین؟چیزی شده!؟
مامان:بعد از ناهار صحبت میکنیم
-خوب اینجور ک معلومه چیزی شده..
مامان:آلارا غذا تو بخور
-تا نگین چی شده غذا از گلوم پایین نمیره
مامان:آلارا
ساکت شدمو چیزی نگفتم احساس بدی داشتم ولی آلارا نیستم از زبون این دوتا نکشم چی شدع..
بعد از جمع کردن وسایل خواستم برم اتاقم تا ب پیمان بزنگم ک صدای بابا روشنیدم
-آلارا بابا بشین کارت دارم
سرمو نشونه باشه تکون داد و روی مبل نشستم و منتظر بهشون نگاه کردم..هی حرفشونو میخوردن آخر با عصبانیت گفتم:
-چیشدع؟!!
مامان:آقای صابری رو یادتع؟
-اوهوم همون یکی از همکارای بابا ک حتا ی بار خونمون اومدن #mahi*-*
۱۴.۳k
۰۹ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.