رمان زندگی دوباره
رمان زندگی دوباره
پارت۵
مامان اشکشو ک گوشه چشمش چکیده بودو پاک کرد وبا ناراحتی گفت:خدا ازش نگذره نونو نمک خونمونو خورده بود اونوقت
وبعد با شدید اشکاش روی گونش چکید با ترس ب مامان نگاه کردم ک بابا با حرفی زد روح از بدنم جدا شد..
-از کارخونه اخراج شدم
وبعد با ناراحتی رو ب مامان گفت:خیالت راحت شد
مامان سریع اشکاشو پاک کرد و گفت:
-چرا همه شو نمیگی ها چرا نمیگی اون صابری حرومزاده از کارخونه دزدی کردع و برای اینکه دستش رو نشه تمام کاراشو سر پدرت ریخته خدا ازت نگذره الهی
بابا:نفرین نکن زن ایشالا خدا جوابشو میده
مامان با گریه گفت:
-پس جوابش کو ها؟؟اینکارش کافی نبود حتما باید..
بابا:آلین کافیه
مامان با زجه گفت:کافی نیست..آلارا هم باید بدونه اون آشغال چیکار کرده
بابا خواست بپر سر حرفش ک با بغض گفتم:
-بابا لطفا بزار بدونم
بابا با شمای پرشده از اشک گفت:
-باعث شده رئیس کارخونه ازم شکایت کنه وباید جریمه بدم
مامان با داد گفت:نه تنها جریمه بلکه حکم زندانی شدن باباتم اومده
خشک شدم اشکام صورتمو پوشوندن مامان نشسته بودو اشک میریخت باباهم تو بغلش گرفته بودو سرشو میبوسید..درکشون میکردم عاشق هم بودن اگع عاشق نبودن ک ی دختر خارجی کشورشو خانوادشو نمیزد و با پسر ایرانی ازدواج نمیکرد..
ازدواج دختر آلمانی با پسر ایرانی ک ثمره عشقشون من بودم آلارا
دلم الان فقط پیمانو میخواست دلم میخواست الان تمام غممو توی آغوشش خالی کنم به سمت اتاقم رفتم و سریع لباسمو عوض کردم خواستم از خونه برم بیرون ک بابا سریع بازومو گرفت و گفت:
-آلارا کجا بابا میدونم از دستم
پریدم سر حرفش و گفتم:
-بابا میخوام برم آروم بشمو با این موضوع کنار بیام
بابا سرشو تکون داد و گفت:
-لطفا دیر نیا باشه بزار بابای چشاتو ببینه واسه آخرین بار
توجه ای ب حرفش نکردم و از خونه بیرون زدم
وارد کافه شدم بادیدن بچه ها ک همه خوشحال نشسته بودن..کنارشون رفتم و بعد از احوال پرسی روی صندلی نشستم
اصلا متوجه نشدم جشن چطوری گذشت فقط خیره ب نقطه کوری بودم و ب سوالات بچه ها ک چمع جوابی نداد
با احساس نشستن دستی روی شونم سرمو ب عقب برگردوندم پیمان بود با چشماش ب بیرون نشون داد
-آلارا خواستم چیزی بهت بگم
-خوبه منم میخواستم چیزی بهت بگم
پیمان سرشو ب نشونه باشه تکون داد و گفت:
-بگو
-بابامو میخوان بفرستن زندان ب کمکت نیاز دارم پیمان
پیمان با تعجب گفت:جدی میگی؟
با ناراحتی سرمو تکون دادم..پیمان کمکم میکرد متمعنم چون وضعیت مالیشون خیلی خوب بو حتما ی پارتی بازی میتونست برام بکنه
با شک گفتم:پیمان کمکم میکنی!؟
پیمان با کلافگی دستشو توی موهاش برد و گفت:
-نمیدونم آلارا اخه از دست من چه کاری بر میاد!
اخمام تو هم رفت و گفتم:
-چ میدونم ی پارتی بازی چیزی
#mahi:)
پارت۵
مامان اشکشو ک گوشه چشمش چکیده بودو پاک کرد وبا ناراحتی گفت:خدا ازش نگذره نونو نمک خونمونو خورده بود اونوقت
وبعد با شدید اشکاش روی گونش چکید با ترس ب مامان نگاه کردم ک بابا با حرفی زد روح از بدنم جدا شد..
-از کارخونه اخراج شدم
وبعد با ناراحتی رو ب مامان گفت:خیالت راحت شد
مامان سریع اشکاشو پاک کرد و گفت:
-چرا همه شو نمیگی ها چرا نمیگی اون صابری حرومزاده از کارخونه دزدی کردع و برای اینکه دستش رو نشه تمام کاراشو سر پدرت ریخته خدا ازت نگذره الهی
بابا:نفرین نکن زن ایشالا خدا جوابشو میده
مامان با گریه گفت:
-پس جوابش کو ها؟؟اینکارش کافی نبود حتما باید..
بابا:آلین کافیه
مامان با زجه گفت:کافی نیست..آلارا هم باید بدونه اون آشغال چیکار کرده
بابا خواست بپر سر حرفش ک با بغض گفتم:
-بابا لطفا بزار بدونم
بابا با شمای پرشده از اشک گفت:
-باعث شده رئیس کارخونه ازم شکایت کنه وباید جریمه بدم
مامان با داد گفت:نه تنها جریمه بلکه حکم زندانی شدن باباتم اومده
خشک شدم اشکام صورتمو پوشوندن مامان نشسته بودو اشک میریخت باباهم تو بغلش گرفته بودو سرشو میبوسید..درکشون میکردم عاشق هم بودن اگع عاشق نبودن ک ی دختر خارجی کشورشو خانوادشو نمیزد و با پسر ایرانی ازدواج نمیکرد..
ازدواج دختر آلمانی با پسر ایرانی ک ثمره عشقشون من بودم آلارا
دلم الان فقط پیمانو میخواست دلم میخواست الان تمام غممو توی آغوشش خالی کنم به سمت اتاقم رفتم و سریع لباسمو عوض کردم خواستم از خونه برم بیرون ک بابا سریع بازومو گرفت و گفت:
-آلارا کجا بابا میدونم از دستم
پریدم سر حرفش و گفتم:
-بابا میخوام برم آروم بشمو با این موضوع کنار بیام
بابا سرشو تکون داد و گفت:
-لطفا دیر نیا باشه بزار بابای چشاتو ببینه واسه آخرین بار
توجه ای ب حرفش نکردم و از خونه بیرون زدم
وارد کافه شدم بادیدن بچه ها ک همه خوشحال نشسته بودن..کنارشون رفتم و بعد از احوال پرسی روی صندلی نشستم
اصلا متوجه نشدم جشن چطوری گذشت فقط خیره ب نقطه کوری بودم و ب سوالات بچه ها ک چمع جوابی نداد
با احساس نشستن دستی روی شونم سرمو ب عقب برگردوندم پیمان بود با چشماش ب بیرون نشون داد
-آلارا خواستم چیزی بهت بگم
-خوبه منم میخواستم چیزی بهت بگم
پیمان سرشو ب نشونه باشه تکون داد و گفت:
-بگو
-بابامو میخوان بفرستن زندان ب کمکت نیاز دارم پیمان
پیمان با تعجب گفت:جدی میگی؟
با ناراحتی سرمو تکون دادم..پیمان کمکم میکرد متمعنم چون وضعیت مالیشون خیلی خوب بو حتما ی پارتی بازی میتونست برام بکنه
با شک گفتم:پیمان کمکم میکنی!؟
پیمان با کلافگی دستشو توی موهاش برد و گفت:
-نمیدونم آلارا اخه از دست من چه کاری بر میاد!
اخمام تو هم رفت و گفتم:
-چ میدونم ی پارتی بازی چیزی
#mahi:)
۸.۴k
۰۹ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.